Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

در آغاز تنها می‌دانیم که نمی‌دانیم. اما چه‌گونه، دانستنِ این‌که نمی‌دانیم را می‌دانیم؟ حتی این را هم نمی‌دانیم. و این‌که نمی‌دانیم، که چه‌گونه نمی‌دانیم، خود در پیِ دانستنِ چیزی به وجود می‌آید. و آن تنها یک جمله‌ی خبری‌ست، «تو دانایی» چه کسی‌، دقیق‌تر بگویم؛ چه چیزی این گزاره را در گوشِ تو نجوا می‌کند؟ نمی‌دانیم. نمی‌دانیم. و اینکه من خود را دوشادوشِ تو تصویر می‌کنم برای این است که میل به خواندنت در پیِ میلی عمیق‌تر به وجود آمده است. بخوان، بخوان، بدان، بشناس. سوالِ اصلی اما اینکه: چه چیزی را؟ نمی...

آخرین مطالب

دکتر استرنج

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۸ ب.ظ

دکتر استرنج اگرچه در جلوه های بصری غوغا میکند، اما کلیشه است. دقیقا همان نقطه ای که میخواهد با داستان جذاب متحیرانه اش به تماشاگر ضربه ی نهایی را بزند، مشکل دارد. 
داستان دکتر استرنج به سه بخش تقسیم میشود، مشکلات شخصی دکتر استرنج و پیدا کردن راه حلی برای آن، پیش مقدمه سازی ای برای داستان بزرگ مارول، یعنی داستان ثانوس، و پنج دقیقه ای که دنیا دارد نابود میشود و دکتر استرنج با ذکاوتی مثال زدنی دنیارا نجات میدهد. اما گول بررگنمایی های سازنده را نخورید. آنها به شما یک فیلم چند ساعته داده اند که فقط یک مقدمه است و البته یک پنج دقیقه ی اصلیِ ضعیف در پرداخت و حتی ایده ی مرکزی. قضیه از این قرار است که بنیادی ترین داستان بشریت را آورده اند گذاشته اند در بطن داستانشان و با استفاده از زاویه های پرداخت در دنیای مدرن به آن پرداخته اند، ولی موفق نبوده اند که هیچ، فقط خواسته اند چیزی تحویلمان بدهند که دچار یأس فلسفی ناشی از بی ارزش بودنمان نشویم. چرا که سازنده به ما هیچ توجهی نکرده و فقط خواسته حجم زیادی از مقدمه و فضا سازی و پیش زمینه را به ذهن ما فرو کند. اما داستان بنیادی این که، آدم و حوا دارند زندگی جاودانه شان در بهشت را سپری میکنند، تا اینکه تخطی میکنند وجاودانگی با مفهوم زمان در زمین از بین میرود و این دو مجبور میشوند به تکرار. یعنی همواره زندگی کردن و مردن، زندگی و مرگ، زندگی و مرگ. بدون هیچ هدفی، بدون هیچ پیشرفتی. و کسانی که سیزیف را میشناسند میدانند. سیزیف هم گناهی کرد و مجبور شد در یک چرخه گیر بیفتد. حالا هم دکتر استرنج دورمامو را در یک چرخه گیر می اندازد تا با او صلح کند. و اینطوری دنیا نجات میابد. 
در کل ایده ی جذابیست. ولی پرداخت خوبی ندارد. هرچند سعی کرده اند پرداخت خوبی هم داشته باشند. ولی برای ما اسباب بازی شده. چه بشکند چه نشکند برایمان فرقی ندارد. چون میدانیم مغازه ی اسباب بازی فروشی هزارتا دیگرش را دارد. پس محکم میزنیمش به در و دیوار. برا ما هیچ ارزشی ندارد که دکتر استرنج دورمامو را شکست دهد یا ندهد. در آخر این دکتر استرنج است که برنده میشود، حتی اگر عواقب زیان باری مثل موردو داشته باشد، باز یک فیلم دیگر می آید که در آن دکتر استرنج پوزه ی موردو را به خاک بمالد. از جهت که ما هیچ همذات پنداری ای با آنتاگونیست یا پرتاگونیست نداریم، فیلم در پرداخت افتضاح عمل کرده. هرچند سعی کرده بود حتی برای یک بار هم که شده دنیا را نابود کند، ولی این باز هم هیچ اثر مخربی به بار نیاورد. فقط فرد کهنی مرد که عمر مادربزرگ من را داشت.

  • ازاین گذشته، چخوف میگوید شما اگر از یک اسلحه در داستان نام میبرید، باید با آن کسی را بکشید، باید کاربرد تک تک کلمات را به من نشان بدهید. ولی دکتر استرنج دقیقا همین کار را نمیکند، جایی که میگوید دنیای دورمامو، زمان ندارد. فقط میگوید که رمان ندارد، اما به ما زمان نداشتن آن را نشان نمیدهد. همچنان با دنیایی روبرو میشویم مه هیچ تفاوتی با دنیای زمان دار ما ندارد، و وقتی هم که دکتر استرنج عنصر زمان را به دنیایش می آورد، باز ما با مفهوم این کار آشنا نمیشویم، بلکه فقط حرفش به میان می آید و به جای دخیل شدن عنصر زمان، عنصر تکرار را میبینیم. و اینکه دورمامو از کجا چنین درکی از زمان پیدا میکند که بلافاصله از آن متنفر میشود هم مشکل منطقی داستان را چندین برابر میکند. و اگر بیشتر در این پنج دقیقه ی اوج داستان دقیق شویم، میبینیم که یک طبل تو خالیست. حتی نمیتواند ایده ی مرکزی را درست به مخاطب منتقل کند، چه برسد به پرداختی مناسب. اما تنها چیزی که همچنان لذت بخش است، بازی بندیکت کمبریج است. تنها نکته ی مثبت فیلم.

زبان نه آن‌طوریست که ما می‌شناسیم

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۶ ب.ظ

تا بهحال به پرندگان یا موجودات دیگر توجه کرده اید؟ آن طریقی که آنان ارتباط برقرار میکنند؟ 
متاسفانه باید با چند فرض ساده که، که توضیحشان به طرزی ملموس سخت ممکن است به موضوعی که میخواهم بیان کنم بپردازم. البته اینان فرض هایی اثبات شده یا به طور کلی اثبات شده نیستند، ولی این به معنا هم نیست که میشود آن هارا به همین دلیل به طور قطع مردود خواند. ***
زمانی که ماسخن میگوییم، در واقع تعبیرمان بر اساس آگاهیمان را به روشی قابل فهم و معنا دار، که البته تفاوت اصلیش در برابر دیگر ابزار ها، دقت آن است، به جهان خارج گسیل میکنیم. دیدگاه ما این است که بر اساس انتخاب و ترکیب آواهایی خاص، اجزایی معنا دار و پیچیده را به وجود می آوریم، که در فرآیند انتقال به سمت مقصد دارای مفهوم مورد نظر ما برای انتقال اند. و اما نکته این جاست که ساخت های زبانی معنادار، تنها از دیدگاه ما اینگونه اند. فرضیه ای دیگر: این ها فقط نشانه اند. و شک اصلی به دیدگاه ما: آیا نشانه ها به طور منفعل و تنها معنادارند؟ یا به خاطر انبوه نشانه های گرداگردشان است که معنا میپذیرند؟ برای مثال:
فرض کنید 100 مربع شماره گذاری شده وجود داشته باشد، و شما مربع یک عدد منحصر در میان آن هارا تیک بزنید. آنگاه ما عدد گزیده شده را، عدد منتسب به آن مربع خاص میشناسیم، چرا که تنها آن گزینه است که تیکه خورده. اما اگر برای شناساندن همان مربع منتسب به همان عدد منحصر، به جای تیک زدن مربع همان عدد، الباقی مربع هارا، یعنی 99 مربع دیگری را تیک میزدید و آن مربع را خالی میگذاشتید چه؟ بازهم مربع منتسب به عدد انتخابی، فقط همان یک مربعی بود، که هیچ نشانه ای در بر نداشت.
یعنی اگر در واقع ما با انتخاب یک نشانه ی خاص، ترکیب خاص و منفعل از الباقی تمامی نشانه هارا انتخاب میکنیم، و آن ها هستند که برای ما معنا میسازند چه؟
برای مثالی دیگر: زمانی که مقدار یک مسافت را تعیین میکنیم، بایک نقطه ی خاص که عددی عدد خاص را داراست، مثلا "3"، آیا منظور ما این است که نقطه ی منتسب به "3" دارای مسافتی به گستردگی 3 متر است؟ خیر این فقط یک نشانه است تا بگوییم، ترکیب خاص و منحصر به فرد باقی مانده ی قبل از این عدد، که به واقع منفعل و استفاده نشده اند، دارای مفهوم مسافتی به طول "3" هستند.
اما این برای آگاهی ای در سطح درک و تحلیل انسان مانند این است که راه ساده تر را رها کند و لقمه را دور سر خودش بچرخاند. چرا که واقعا هم کارکرد زبان برای انسان اینگونه نیست. 

اما موجودات ابتدایی تر چه؟ گویا آنان از ماهیت صدای خویش اغلب برای ترساندن مهاجمان یا دشمنان یا مقابله با آنان استفاده میکنند، و در مرحله ای پیچیدهتر، برای جلب نظر، یا رضایت جفتشان. 
اما این ها آن زمان که بخواهد مفهومی خارج از حس های انتزاعی تولید کند، بسیار ابتدایی است. ولی آنان. نه همه شان، این ارتباط را برقرار میکنند. حالی آنکه اکثریت آواهای تولیدی توسط آنان به یک شکل اند. و ساخت هایی پیچیده برای انتقال مفاهیم پیچیده را نمیتوان با آنان منتقل کرد.
ولی اگر بخواهیم با همین ابزار مفاهیمی منتقل کنیم هم ابزاری هست، و آن اینکه سکوت کنیم، اما این سکوت ها چگونه معنا دار میشوند؟ اگر هر آوای تولیدی از سمت یک پرنده را، یک مبدا برای سکوت بعد از آن فرض کنیم، و آوای پس از آن را اتمام سکوت، آن گاه این سکوت ها دارای آن چنان ساختار های پیچیده ای خواهند بود که بشود با آنان مفاهیم را نیز منتقل کرد، کاری که با یک آوای تکی و یک شکل نمیشد انجام داد.

اما سوالی مهم تر: چه کسی، همواره در مقابل حرف های شما سکوت پیشه کرده است؟

معنای ما

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۵ ب.ظ

و آنان که می اندیشند زندگیشان بی معناست، چگونه می اندیشند؟
منظور بیشتر آنان اند که به اعتقادات رایج در این اجتماع شک کرده اند، و میپندارند حیات فرآورده ی طبیعت است، و ما همانطور که از هیچ زاده شده ایم، به هیچ میپیوندیم. (البته موضع من نه به سمت مذهب و نه به سمت لامذهب و پوچ گراست، قصد دارم بی طرفانه بسنجم. ولی از آن جا که فرد مذهبی معنا را در زندگی دارد و تنها در میزان باورش به آن دچار تفاوت با دیگریست، مستلزم بودم قضیه را اینگونه، و با معیار مذهب مطرح کنم.) ذهن انسان همواره از بی معنایی و غیر قابل درکی پدیده ها میگریزد، یک تکه ابر، در ساحت یک تکه ابر معنا دارد اما در ساحت یک لکه بر صفحه ی آسمان چطور؟ این لکه یک شکل بصری دارد و ما همواره میکوشیم این شکل بصریِ منتسب به تکه ابر را به اشکال آشنای خود نسبت دهیم، و اگر نتوانیم خوشایند نخواهد بود، از این رو تکه ابری را شبیه به اژدها یا آدم فضایی میبینیم. در واقع برای آن شکل نامفهوم، یک مفهوم خاص و معنادار قرار میدهیم. در مثالی دیگر، شما یک نیم دایره را، بر اساس ماهیت منحصر به فرد و جدای آن از دایره میشناسید؟ یا بر اساس نیمه ای ناقص بودن از یک دایره ی کامل؟ دایره نسبت به نیم دایره دارای مفهومی کامل تر و معنا دار تر است و بنا بر این ما نیم دایره را نسبت به دایره معنا میکنیم.
اما زمانی که میپذیریم زندگی معنا ندارد چه؟ آیا از این ذهنیت فراتر رفته ایم؟ خیر ما همچنان برای گریز از بی معنایی به زندگی، معنای بی معنایی را الحاق میکنیم. این به آن معناست که ما به جای مواجه ی کامل با یک ابهام( ابهامی که هر احتمالی را ممکن میسازد، چه معنادار بودن و چه بی معنایی) خود را با نسبت دادن معنای بی معنایی به زندگی گمراه میکنیم. و زندگی را معنادار مینماییم. 
اما مشکل آخر اینکه اگر میپندارید زندگی بی معناست، یعنی معنایی به مساوی "نمیدانم معنای آن چیست ولی مطمئنم معنا دارد" قرار داده اید. پس آیا همچنان خودتان را گمراه میکنید یا به دنبال معنایی برای آن میگردید؟

بچه سال

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۴ ب.ظ

چرا برخی افراد بچه سال میمانند؟
تا به حال فکر کرده اید چرا هم سن و سالان شما، دقیقا با امکانات شما، و شرایط سلامتی شما بچه سال میمانند؟ چرا زمانی که شما به فکر آینده تان هستید آن ها دنبال همان اعمال بچه گانه ی عبث میروند؟ 
در اینکه تمامی ما به دنبال رسیدن به پیروزی و موفقیت و کمال هستیم شکی دارید؟ به هر حال همه ی ما از همان روزی که وارد کنش های چند طرفه میشویم، در معرض سنجشی بی امان بر اساس، برد یا باخت قرار میگیریم. و اگر ببازیم، جز مادر و احتمالا پدر کسی دلسوز ما نیست و اکثرا با تحقیر هایی در مراتبی مختلف مواجه خواهیم شد. پس بدیهیست که گرایش به سمت برنده بودن به طوری ذاتی ک اجتماعی در ما پدید می آید.
اما اگر هرچه تلاش میکنید موفق نشوید چه بلایی بر سرتان می آید؟ مخصوصا اگر سنتان کم باشد؟ 
یکی از راه هایش این است که بچه سال بمانید. آنوقت در مقابل شکست های مکرر به چندین دلیلی مصون خواهید بود. یعنی ذهن شما، در دفاعی ناخودآگاه شمارا بچه سال باقی میگذارد و افق دیدتان را از دغدغه های کودکانه فراتر نمیبرد.
اول برای اینکه یک بچه در قبال شکست ها و پیروزی هایش مسئول نیست، بلکه تغصیر بر گردن خانواده ی اوست که آن را اینگونه تربیت کرده اند.
دوم اینکه همانطور که فرد بزرگ میشود، مجبور است در فعالیت ها به اقتضای سن جسمی اش نیز شرکت کند. ولی در واقع یک فرد کم سن و بچه سال است که دارد در فعالیت های آدم بزرگ ها شرکت میکند. و فقط کافی است دوام بیاورد تا به خودش بگوید، ببین من پا به پای کله گنده ها حرکت میکنم. و سرمست شود.
و اینکه اصلا یک چه چیزی برای یک بچه اشکال دارد، در هر حال همه به یک بچه ی عقب افتاده هم با چشم ترحم نگاه میکنند. و یک فرد بچه سال هم دست کمی از یک بچه ی عقب افتاده ندارد.

ترامپ

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۲ ب.ظ

برای ترامپ سه تئوری به ذهنم میرسد.

اول اینکه ترامپ شخصی بوده که در تجارت موفق شده و در آن به درجاتی رسیده که بعید به نظر میرسد رسیدن به آن بدون تدبیر حاصل شود. و اگر درست گفته باشم، شخصی که در اقتصاد نقش دارد، به برقراری تعادل میان طرفین و حقه بازی و نبوغ هم باید اعتقاداتی داشته باشد. حال اگر استدلال کنیم که ترامپ یک فرد موفق در این زمینه بوده است باید تصور کنیم که رفتار اکنونش جز یک نقش بازی کردن برای جلب رضایت کسانی که به خاطر تحقق وعده های انتخاباتی اش به او رای داده اند نیست. و چه بهتر که این وعده هارا به افراطی ترین شکل ممکن اجرا کند تا جریان عمومی به طرزی خودجوش جلوی تحقق آن را بگیرند و ترامپ نیز در دفاع از خود بگوید که شما شاهد بودید من تمام تلاشم را کردم ولی نشد.

دومی اینکه تصور کنیم ترامپ از یک فلسفه ی عمیق برخوردار است، اما ترامپ تحت تاثیر اندیشه های کدام فیلسوف بوده؟
نمی دانم مصاحبه های ترامپ را شنیده یا خوانده اید یا که نه؟ هر چه که، مصاحبه ی جالبی بوده، همه ی کشورها را تهدید کرده، از کره ی شمالی تا حتی خود آلمان، فکر کنم قصد خرابکاری دارد، حادثه ی عظیم حتی، همه را هم دیوانه خطاب کرده، از مرکل و قذافی و دیگران، ترامپ تا اینجای کار به نظرم بهترین رییس جمهور جهان بوده، که قصد دارد همه را خراب کند. اما بعد از خرابی آن، فکر کنم جانشینی برای خود ترتیب داده برای آبادی این خرابی ها. ترامپ تحت تاثیر اندیشه های کدام فیلسوف بوده؟ نیچه! نیچه می گوید بهترین آبادی ها، بر روی خرابی ها ساخته شده. مگر قبول نداریم دنیامان خراب خراب است. پس چه کس بهتر از ترامپ برای خراب کردن واقعی آن.

سومی اما اگر حقیقت داشته باشد بسیار زیرکانه است. ترامپ پول دارد و البته قدرت و شهرت، ولی هر سه ی این ها چگونه میتواند نام اورا تا ابد جاودانه کند؟ مسلما اگر او بخواهد جاودانه شود یا باید موسس باشد مانند جورج واشنگتن، یا تحولی شگرف ایجاد کند مانند لینکلن. اما اگر کمی واقع بین باشد میداند که هرگز نمیتواند هیچ کدام ازین دو باشد. ولی یک گزینه ی دیگر باقی میماند. تبدیل شدن به هیتلر زمانه اش. و اگر او میخواهد جنجالی ترین انسان قدرتمند و ثروتمند دنیا شود، خدا به دادمان برسد.

مرگ

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ب.ظ

[دست ها بر روی صورت و سکوت مطلق]
[کودک متحیرانه نگاه میکند]
[دست ها را برداشته] میگوید: دالی.
[کودک میخندد]

همه جای دنیا این عمل بچه هارا میخنداند و همه ی ماهم تا به حال این کار را کرده ایم، ولی مگر کودک از این عمل چه درکی دارد که ذوق میکند؟ اصلاً چه چیز مجذوب کننده ای در این عمل ساده باعث میشود کودک قاه قاه بخندد؟ 
مسلما کودکی که هنوز زبان باز نکرده، یا به طور کلی کسی که هنوز درکی هم سطح افراد بالغ پیرامونش پیدا نکرده، مفهوم مرگ را هم نمیفهمد. 
ولی میفهمد. کودکان هم با مرگ مواجه میشوند و از آن تعبیری دارند. تعبیرشان با ما فرق دارد، کودک با مفاهیمی ساده تر مانند بودن، یا نبودن، دیدن یا ندیدن، نزدیکی یا دوری، مرگ را درک میکند. زمانی که شما دستی بر جلوی صورت میگذارید یا پرده ای جلوی صورتتان میگیرید، کودک شمایی را میبیند که از بودن، به نبودن، از دیدن به ندیدن، تغییر حالت داده اید. او منتظر است تا ببیند شما کجا رفته اید، اگر به مدت زیادی خود را پنهان کنید گریه میکند، برای او این به آن معناست که شما برای همیشه رفته اید، اما اگر دستتان را از جلوی صورت بر دارید شما دوباره بود شده اید و او هم دنبال همین است و میخندد.
یا برای مثال عجیب غریب تر (که شاید حتی برای جذابیتش آن را بیان میکنم) تنفر انسان از محیط توآلت،دستشویی، مستراه، صرفا برای این نیست که آن مکان ذاتا منزجر کننده است، فروید میگفت زمانی که مدفوع از انسان خارج میشود، در واقع فرد این را یک نوع اختگی تلقی میکند( فروید اساس تمام ترس ها و اضطراب هارا اختگی میپنداشت) اما حال ما میدانیم که این تعبیر به خاطر پافشاری فروید بر عقایدش بود و در واقع فرد خارج شدن مدفوع را در سنین کودکی به نوعی نیستی میپندارد، در واقع مدفوع جزیی از وجود فرد است که از او جدا میشود و برای همیشه نابود میشود، یعنی به سمت مرگ میرود. 
در واقع مرگ نه تنها در اکثر افراد قدیمی ترین ترس است بلکه مهم ترین ترس نیز هست و از این رو تمامی انگیزه ها و رفتار ها و افکار و اعتقادات و فرهنگ فرد را تحت تاثیر مستقیم یا غیر مستقیم خودش قرار میدهد. که شرح آن در این محال نگنجد.

پوچ؟

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۵ ب.ظ

یعنی همه اش همین است؟ 
خواهیم مرد؟ خواهم مرد؟ 
در این صورت برای چه ادامه میدهم؟ برای چه کار میکنم؟ در خصوص من، برای چه مینویسم؟ مگر نه هم اینکه من میمیرم و شما هم میمیرید؟ پس برای چه و به سمت کجا ادامه میدهیم؟ 
وضعیت ما بیش از همه به شخصی شباهت دارد که روی تردمیل بی وقفه قدم میزند و خسته میشود و به پیشخدمتش میگوید برایش غذا و شیرینی و نوشیدنی های گوناگون بیاورد. 
برای چه قدم میزند؟ به سمت کجا؟ 
این دغدغه، کشف جدید من نیست، کشف جدید هیچکس نیست. این اولین مسئله ی بشریت است، این بقاست، این همواره زنده ماندن است. این جاودانگیست. 
نیاکان ما پیش از هر چیز به آن اندیشیده اند. به این مسئله که زندگی به کجا میرسد؟ به مرگ.
همه اش همین؟
یعنی همه ی زندگی به مرگ ختم میشود؟
خب نه دیگر، اگر همه اش به مرگ ختم میشود که ما ول معطلیم که. ناسلامتی این همه ادیان داریم و این همه باور داریم، این همه تمدن داریم که میگفتند زندگی بعد از مرگ هم هست. 
اما خب صحتشان چیست؟ و اگر آنطور که میگویند مو لای درزشان نمیرود، پس چرا این همه مخالف دارند، آن هم میان اندیشمندان، نه مردم عادی که لااقل بگوییم فکر ناشده حرف میزنند. 
اما اینکه کی چی گفته را بیخیال شوید، بگذارید همان دید منطقیمان را نگه داریم و بگوییم از لحاظ علمی و منطقی هرگز مطلقا جهانی پس از مرگ اثبات نمیشود، این در مورد بیشمار نظریه های علمی ای که در جهان پذیرفته میشود هم صادق است، یا اگر بخواهیم فراتر برویم در مورد همه چیز صادق است. 
بعضی ها میگویند، طبق فلان برهان فلان چیز صد درصد اثبات میشود. من میگویم تو چطور میتوانی ثابت کنی خودت وجود داری که بعد، بخواهی چنین چیزی را اثبات کنی، در واقع از کجا معلوم این گفته ی تو باشد؟ یا برهان تو. 
ولی همین دوگانگی ها زیبا نیست؟ شاید همین که هیچ چیز مطلق نیست، مگر اینکه اورا به عنوان یک مطلق انتخاب کنیم، هدف است، تا به پیش براندمان.
اما خبر بدتری هست. شواهد نشان میدهد ما به همه ی این ابهامات و دوگانگی ها نیاز داریم تا پایان را انکار کنیم. مرگ را، میگویید چطور؟ به نقطه بعدی نگاه کنید.

میانِ تادانسته‌های‌مان

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۳ ب.ظ

اما آیا هستی قابل تقسیم پذیریست؟ آیا میشود هستی را بخش به بخش نگاه کرد؟ دیوید بوهم (فیزیکدان آمریکایی) میگوید خیر. نمیتوانیم هستی را جدا جدا تصور کنیم. زیرا هستی یک کل جدایی ناپذیر است. هستی در هم تنیده شده و هر جز آن بر کل آن تاثیر میگذارد و بالعکس.
برای مثال: نمیشود انتظار داشت رفاه در جامعه افزایش یابد در صورتی که ما تنها مکان هایی برای تفریحات عمومی یا تسهیل زندگی تدارک دیده ایم، همچنین نمیشود آرامش به ارمغان آورد اگر بدون فرهنگسازی به اقتصادی خوب در جامعه دست یابیم، بلکه تمامی این اجزا باید هم سو باهم و طور یکسان رشد پیدا کنند تا به هدف برسیم،چرا که هریک بر دیگری تاثیر گذار است و قابل تقسیم پذیری نیست.
حالا سوال این جاست که اگر هستی، مفهومیست تقسیم ناپذیر، پس چرا هر شاخه از علم(فیزیک، فلسفه، روانشناختی و...) آن را به یک نحوه تحلیل و توصیف میکند، چرا هرکدام حقیقت آن را به شکلی متمایز میپندارد؟ و از این گذشته، چرا در یک علوم واحد هزاران نظریه ی ضد هم وجود دارد، چرا تناقضاتی فاحش وجود دارد؟ چرا همواره کسی حرف منطقی میزند و نظریه ای میدهد و دیگری نیز آن را با یک نظر دیگر رد میکند؟ مگر نه اینکه هستی واحد است؟ پس این همه اختلاف در تفسیر و تحلیل و شناخت یک چیز واحد از کجا پدید آمده؟ 
اگر خودمان را حقیر تصور کنیم، باید گفت ما هیچ چیز نمیدانیم. حتی این را که حقیریم، یا خیر؟

درددل در ساعت 1:30 نصفه شب

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۲ ب.ظ

همه چیز بر میگردد به ذهنیت شما نسبت به افراد، اشیا، مکان ها، رفتار ها، و در کل هر مسئله ی خاصی.
مثال هم میخواهید؟ 
متاسفانه از مثال گریزانم چون همین سه شنبه بود که نویسنده ی کتاب تعلیق گفت"مثال زدن مال آخونداس، اثبات با استنتاج چیزه دیگس"
ولی بیشتر که فکر میکنم، مثال ما برای اثبات چیزی نیست، برای اینکه در واقع ما یک نظریه داده ایم و حال سعی داریم با مثال موضوع را قابل فهم تر کنیم.
پس مثال میزنیم:
شما از میان دو پزشک که، یکیشان بد دهن و زنباره و انواع اقصام مشکلات اخلاقی را دارد ولی در کارش خبره است، و دومیشان که اخلاقش خوب باشد و در عوض در کارش ضعیف، کدام یک را برای درمان فرزند در حال مرگتان انتخاب میکنید؟
شاید خودتان را گول بزنید و بگویید قطعا دکتری که متخصص است. ولی این یک خیال خام است. شما به احتمال بسیار زیاد شخصی را انتخاب میکنید که از او حس بهتری به شما منتقل میشود.
شما آن جنسی را میخرید که تبلیغ تاثیر گذار تری از آن دیده اید.
شما فرزندتان در مدرسه ای میگذارید که مدیرش با شما خوشبرخورد تر است.
شما در بیست و چهار ساعت روز، امر منطقی را به یک امر احساسی تبدیل میکنید. شما همواره دارید با ذهنیت های گوناگونتان با تمام مسائل روبرو میشوید و تصمیم میگیرید. 
البته این خوب است چون اگر ذهنیت هارا کنار بگذارید ممکن است به کل قید اخلاق مداری را بزنید و آن وقت شما شرور تلقی خواهید شد.
نصیحت نمیکنم، نه بابا. درد و دل بود. 

مرگ را از هر طرف بخوانی بی‌خیالش

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ

و حالا زمانش رسیده دوباره نقطه را احیا کنیم. 
پس با نقطه ی چهاردهم با ما باشید. 
از چه بنویسم؟
داخل ذهنم خیلی شلوغ است، یعنی این چند روز خیلی فکر های شلوغی را داخلش راه داده ام و هی گذاشته ام برای خودشان یک گوشه بنشینندو زر بزنند. هی زر بزنند. 
تا شروع نکرده ام لازم است بگویم این نقطه تقدیم شایان باد، فقط برای این که گفت بگو این ماله منه.
همیشه میخواهیم بدانیم در آینده چه اتفاقی می افتد، یعنی حدس بزنیم که دو سال دیگر در کجای دنیا ایستاده ایم. آن وقت اگر جای بدی ایستاده بودیم کارهایی کنیم که به آنجا نرسیم. میدانید؟ شبیه تربن مثالش شطرنج است. در شطرنج شما اگر یک تصویر از صحنه ی کیش و مات شدنتان داشته باشید، تصمیم میگیرید چه کار کنید که به آن نقطه نرسید. 
ولی چنین چیزی در حقیقت غیر ممکن است، لذا شما سعی میکنید روش هایی که به مات شدنتان ختم میشود را پیش بینی کنید. دقیقا این کاریست که حریف رایانه ای در بازی انجام میدهد، او تمام احتمالات را بررسی میکند و اگر در صد درصد توانش باشد شما نمیتوانید اورا شکست دهید(احتمالا) چون او آینده را میداند. اما اگر این رایانه، در انتهای تمام احتمالات شکستش را ببیند. چه میشود؟ چه انتخابی میکند؟
اگر آینده تان را میدانستید، با تمام احتمالاتش، و هر بار خودتان را بازنده میدیدید، چه کار میکردید؟ 
میدانید چه اتفاقی می افتاد؟ این وضعیت یعنی شما هر قدمی به جلو بردارید به لحظه ی شکیت نزدیک ترید، حالا راه نجاتتان چیست؟ 
حرکت نکردن. یعنی بهترین انتخاب شما میشود انتخاب نکردن.
حالا نوبت من است که پیش بینی کنم، برای تک تکتان:
در آخر خواهی مرد. حالا انتخاب کن، اگر میخواهید انتخاب کنید خواهید مرد، و تنها راهی که شمارا از انتخاب کردن در امان نگه میدارد، همانا مرگ، خودکشی، یا هرچه که میخواهید اسمش را بگذارید است.