Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

در آغاز تنها می‌دانیم که نمی‌دانیم. اما چه‌گونه، دانستنِ این‌که نمی‌دانیم را می‌دانیم؟ حتی این را هم نمی‌دانیم. و این‌که نمی‌دانیم، که چه‌گونه نمی‌دانیم، خود در پیِ دانستنِ چیزی به وجود می‌آید. و آن تنها یک جمله‌ی خبری‌ست، «تو دانایی» چه کسی‌، دقیق‌تر بگویم؛ چه چیزی این گزاره را در گوشِ تو نجوا می‌کند؟ نمی‌دانیم. نمی‌دانیم. و اینکه من خود را دوشادوشِ تو تصویر می‌کنم برای این است که میل به خواندنت در پیِ میلی عمیق‌تر به وجود آمده است. بخوان، بخوان، بدان، بشناس. سوالِ اصلی اما اینکه: چه چیزی را؟ نمی...

آخرین مطالب

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقطه» ثبت شده است

گله کردن

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۰۲ ب.ظ

گله دارم، از کسانی که از عقلشان استفاده نمیکنند و چسبیده اند به قلبشان. کسی که معتقد قرص و محکم به تفکراتی مذهبی، برای مثال اسلام است. باید بداند بیش از همه چیز در قرآن به تعقل اشاراه شده. و به قلم سوگند خورده شده، به نوشتن، به خواندن. و آنان فقط میشنوند و میبینند و چون خیلی عظیم همراهشانند که با آن ها همصدا هستند، راسخا ایمان می آورند. و نه باعقل، بلکه با قلب.
حال اینکه یکی از اصول تعقل شک کردن است. گله دارم از آنها که تقلید میکنند. میگویند مجبوریم و فلانیم و مراجع برای همین هستند و وقت نداریم. پس اگر انقدر برای اعتقادتان وقت ندارید که خودتان بروید دنبالش و خودتان کشفش کنید و خودتان محکش بزنید و بیاموزیدش، چرا انقدر روی آن پا فشاری میکنید؟ اصلا چه حقی دارید روی چیزی پا فشاری کنید که فقط شنیده اید و دیده اید و تقلید کرده اید؟ 
حتی سراغ همین فلسفه ی دست و پا شکسته ی خودمان هم نمیروند که ببینند چگونه خدارا اثبات میکرده اند. چه برسد به اینکه زمانی که برایشان اثبات شد، بخواهند باز به آن شک کنند و بگردند دنبال نقیضه اش، آن گاه که نقیضه اش را جستند، به آن معتقد شوند و بگردند دنبال یک نقیضه برای نقیضه شان. و پیدا کنند. و پیدا هم میشود. 
در آخر به این برسند که ما محدودیم، عقل ما نمیتواند 100 درصد چیزی را اثبات کند، ولی قلبمان؟ میتواند. آنگاه این اعتقاد قلبی، و اینکه میدانیم برهان ها همگی ناقص اند، باعث جلوگیری از تعصب نمیشود؟ 

راه حل

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ب.ظ

دختر را با پسر در دستشویی دیده بودند، دستگیر شدند و خانواده هاشان را با خبر کردند، خانواده ی پسر کار زیادی نداشتند که انجام دهند، حتی عصبب هم نشدند. عصیانگری های پسر عادی شده بود.
خانواده ی دختر شاکی شدند و شکایت کردند و قضیه به دادگاه و پزشکی قانونی کشید. مشخص شد با هم مقاربت داشته اند اما دختر همچنان باکره است. 
برای پسر سه سال زندان بریدند. 
تقریبا زندگی دختر نابود شده بود چون از سمت خانواده اش بسیار زیر فشار بود و هیچ کس به او کوچک ترین اعتمادی نداشت. شرایط خانواده ی دختر هم وخیم بود و مدام از بی آبرویی های احتمالی و دختر ناخلفشان میترسیدند و فکر خیال میکردند و دعوا. 
وضع خانواده ی نابسامان پسر نابسامان تر شد. خود پسر علاوه بر اینکه سه سال تمام در زندان ضربه خورد. به خاطر سوپیشینه نیز موفق به استخدام در شغل های دولتی نشد.

اما مشکل این رابطه ی نامشروع بود؟ نه به عقیده ی من مشکل اتفاقات دور از انتظار تک تک افراد بود. و کنار نیامدنشان با مشکلشان، بلکه تلاش برای اینکه با راه حل هایی که فرجام خواهی را ممکن میکند انتقام روحی بگیرند و آرام شوند. خانواده ی دختر مشکلی داشت و آن اینکه دخترشان آن چیزی نشده بود که آن ها نقشه اش را کشیده بودند. پس دست به انتقام روحی زدند، نه برای اینکه به دخترشان اهمیت میدهند، آن ها فقط به خواسته های خودشان اهمیت میدادند. تصمیم آن ها به ظاهر برای رفع مشکل اتخاذ شده بود، اما برای خودشان. دخترشان. پسر و خانواده اش مشکلاتی شدید تر و پیچیده تر به وجود آورد. پس راه حلشان حتی ذره ای موفق نبوده. 
در صورتی که میتوانستنددمشکل را بپذیرند، دخترشان حق داشت تجربه کند، هر چیزی را، آنها فقط مسئول پر و بال دادن به زندگی ای هستند که وجودش آوردند نه جهت دهی به آن.
به همین روش هم دختر هم پسر و هم خانواده اش نیز اگر به درک تنهایی خودشان نسبت به تمام جهان پیرامونشان میرسیدند، درواقع هیچ مشکلی وجود نداشت که بخواهد حل شود.

ترامپ

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۲ ب.ظ

برای ترامپ سه تئوری به ذهنم میرسد.

اول اینکه ترامپ شخصی بوده که در تجارت موفق شده و در آن به درجاتی رسیده که بعید به نظر میرسد رسیدن به آن بدون تدبیر حاصل شود. و اگر درست گفته باشم، شخصی که در اقتصاد نقش دارد، به برقراری تعادل میان طرفین و حقه بازی و نبوغ هم باید اعتقاداتی داشته باشد. حال اگر استدلال کنیم که ترامپ یک فرد موفق در این زمینه بوده است باید تصور کنیم که رفتار اکنونش جز یک نقش بازی کردن برای جلب رضایت کسانی که به خاطر تحقق وعده های انتخاباتی اش به او رای داده اند نیست. و چه بهتر که این وعده هارا به افراطی ترین شکل ممکن اجرا کند تا جریان عمومی به طرزی خودجوش جلوی تحقق آن را بگیرند و ترامپ نیز در دفاع از خود بگوید که شما شاهد بودید من تمام تلاشم را کردم ولی نشد.

دومی اینکه تصور کنیم ترامپ از یک فلسفه ی عمیق برخوردار است، اما ترامپ تحت تاثیر اندیشه های کدام فیلسوف بوده؟
نمی دانم مصاحبه های ترامپ را شنیده یا خوانده اید یا که نه؟ هر چه که، مصاحبه ی جالبی بوده، همه ی کشورها را تهدید کرده، از کره ی شمالی تا حتی خود آلمان، فکر کنم قصد خرابکاری دارد، حادثه ی عظیم حتی، همه را هم دیوانه خطاب کرده، از مرکل و قذافی و دیگران، ترامپ تا اینجای کار به نظرم بهترین رییس جمهور جهان بوده، که قصد دارد همه را خراب کند. اما بعد از خرابی آن، فکر کنم جانشینی برای خود ترتیب داده برای آبادی این خرابی ها. ترامپ تحت تاثیر اندیشه های کدام فیلسوف بوده؟ نیچه! نیچه می گوید بهترین آبادی ها، بر روی خرابی ها ساخته شده. مگر قبول نداریم دنیامان خراب خراب است. پس چه کس بهتر از ترامپ برای خراب کردن واقعی آن.

سومی اما اگر حقیقت داشته باشد بسیار زیرکانه است. ترامپ پول دارد و البته قدرت و شهرت، ولی هر سه ی این ها چگونه میتواند نام اورا تا ابد جاودانه کند؟ مسلما اگر او بخواهد جاودانه شود یا باید موسس باشد مانند جورج واشنگتن، یا تحولی شگرف ایجاد کند مانند لینکلن. اما اگر کمی واقع بین باشد میداند که هرگز نمیتواند هیچ کدام ازین دو باشد. ولی یک گزینه ی دیگر باقی میماند. تبدیل شدن به هیتلر زمانه اش. و اگر او میخواهد جنجالی ترین انسان قدرتمند و ثروتمند دنیا شود، خدا به دادمان برسد.

پوچ؟

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۵ ب.ظ

یعنی همه اش همین است؟ 
خواهیم مرد؟ خواهم مرد؟ 
در این صورت برای چه ادامه میدهم؟ برای چه کار میکنم؟ در خصوص من، برای چه مینویسم؟ مگر نه هم اینکه من میمیرم و شما هم میمیرید؟ پس برای چه و به سمت کجا ادامه میدهیم؟ 
وضعیت ما بیش از همه به شخصی شباهت دارد که روی تردمیل بی وقفه قدم میزند و خسته میشود و به پیشخدمتش میگوید برایش غذا و شیرینی و نوشیدنی های گوناگون بیاورد. 
برای چه قدم میزند؟ به سمت کجا؟ 
این دغدغه، کشف جدید من نیست، کشف جدید هیچکس نیست. این اولین مسئله ی بشریت است، این بقاست، این همواره زنده ماندن است. این جاودانگیست. 
نیاکان ما پیش از هر چیز به آن اندیشیده اند. به این مسئله که زندگی به کجا میرسد؟ به مرگ.
همه اش همین؟
یعنی همه ی زندگی به مرگ ختم میشود؟
خب نه دیگر، اگر همه اش به مرگ ختم میشود که ما ول معطلیم که. ناسلامتی این همه ادیان داریم و این همه باور داریم، این همه تمدن داریم که میگفتند زندگی بعد از مرگ هم هست. 
اما خب صحتشان چیست؟ و اگر آنطور که میگویند مو لای درزشان نمیرود، پس چرا این همه مخالف دارند، آن هم میان اندیشمندان، نه مردم عادی که لااقل بگوییم فکر ناشده حرف میزنند. 
اما اینکه کی چی گفته را بیخیال شوید، بگذارید همان دید منطقیمان را نگه داریم و بگوییم از لحاظ علمی و منطقی هرگز مطلقا جهانی پس از مرگ اثبات نمیشود، این در مورد بیشمار نظریه های علمی ای که در جهان پذیرفته میشود هم صادق است، یا اگر بخواهیم فراتر برویم در مورد همه چیز صادق است. 
بعضی ها میگویند، طبق فلان برهان فلان چیز صد درصد اثبات میشود. من میگویم تو چطور میتوانی ثابت کنی خودت وجود داری که بعد، بخواهی چنین چیزی را اثبات کنی، در واقع از کجا معلوم این گفته ی تو باشد؟ یا برهان تو. 
ولی همین دوگانگی ها زیبا نیست؟ شاید همین که هیچ چیز مطلق نیست، مگر اینکه اورا به عنوان یک مطلق انتخاب کنیم، هدف است، تا به پیش براندمان.
اما خبر بدتری هست. شواهد نشان میدهد ما به همه ی این ابهامات و دوگانگی ها نیاز داریم تا پایان را انکار کنیم. مرگ را، میگویید چطور؟ به نقطه بعدی نگاه کنید.

میانِ تادانسته‌های‌مان

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۳ ب.ظ

اما آیا هستی قابل تقسیم پذیریست؟ آیا میشود هستی را بخش به بخش نگاه کرد؟ دیوید بوهم (فیزیکدان آمریکایی) میگوید خیر. نمیتوانیم هستی را جدا جدا تصور کنیم. زیرا هستی یک کل جدایی ناپذیر است. هستی در هم تنیده شده و هر جز آن بر کل آن تاثیر میگذارد و بالعکس.
برای مثال: نمیشود انتظار داشت رفاه در جامعه افزایش یابد در صورتی که ما تنها مکان هایی برای تفریحات عمومی یا تسهیل زندگی تدارک دیده ایم، همچنین نمیشود آرامش به ارمغان آورد اگر بدون فرهنگسازی به اقتصادی خوب در جامعه دست یابیم، بلکه تمامی این اجزا باید هم سو باهم و طور یکسان رشد پیدا کنند تا به هدف برسیم،چرا که هریک بر دیگری تاثیر گذار است و قابل تقسیم پذیری نیست.
حالا سوال این جاست که اگر هستی، مفهومیست تقسیم ناپذیر، پس چرا هر شاخه از علم(فیزیک، فلسفه، روانشناختی و...) آن را به یک نحوه تحلیل و توصیف میکند، چرا هرکدام حقیقت آن را به شکلی متمایز میپندارد؟ و از این گذشته، چرا در یک علوم واحد هزاران نظریه ی ضد هم وجود دارد، چرا تناقضاتی فاحش وجود دارد؟ چرا همواره کسی حرف منطقی میزند و نظریه ای میدهد و دیگری نیز آن را با یک نظر دیگر رد میکند؟ مگر نه اینکه هستی واحد است؟ پس این همه اختلاف در تفسیر و تحلیل و شناخت یک چیز واحد از کجا پدید آمده؟ 
اگر خودمان را حقیر تصور کنیم، باید گفت ما هیچ چیز نمیدانیم. حتی این را که حقیریم، یا خیر؟

درددل در ساعت 1:30 نصفه شب

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۲ ب.ظ

همه چیز بر میگردد به ذهنیت شما نسبت به افراد، اشیا، مکان ها، رفتار ها، و در کل هر مسئله ی خاصی.
مثال هم میخواهید؟ 
متاسفانه از مثال گریزانم چون همین سه شنبه بود که نویسنده ی کتاب تعلیق گفت"مثال زدن مال آخونداس، اثبات با استنتاج چیزه دیگس"
ولی بیشتر که فکر میکنم، مثال ما برای اثبات چیزی نیست، برای اینکه در واقع ما یک نظریه داده ایم و حال سعی داریم با مثال موضوع را قابل فهم تر کنیم.
پس مثال میزنیم:
شما از میان دو پزشک که، یکیشان بد دهن و زنباره و انواع اقصام مشکلات اخلاقی را دارد ولی در کارش خبره است، و دومیشان که اخلاقش خوب باشد و در عوض در کارش ضعیف، کدام یک را برای درمان فرزند در حال مرگتان انتخاب میکنید؟
شاید خودتان را گول بزنید و بگویید قطعا دکتری که متخصص است. ولی این یک خیال خام است. شما به احتمال بسیار زیاد شخصی را انتخاب میکنید که از او حس بهتری به شما منتقل میشود.
شما آن جنسی را میخرید که تبلیغ تاثیر گذار تری از آن دیده اید.
شما فرزندتان در مدرسه ای میگذارید که مدیرش با شما خوشبرخورد تر است.
شما در بیست و چهار ساعت روز، امر منطقی را به یک امر احساسی تبدیل میکنید. شما همواره دارید با ذهنیت های گوناگونتان با تمام مسائل روبرو میشوید و تصمیم میگیرید. 
البته این خوب است چون اگر ذهنیت هارا کنار بگذارید ممکن است به کل قید اخلاق مداری را بزنید و آن وقت شما شرور تلقی خواهید شد.
نصیحت نمیکنم، نه بابا. درد و دل بود. 

مرگ را از هر طرف بخوانی بی‌خیالش

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ

و حالا زمانش رسیده دوباره نقطه را احیا کنیم. 
پس با نقطه ی چهاردهم با ما باشید. 
از چه بنویسم؟
داخل ذهنم خیلی شلوغ است، یعنی این چند روز خیلی فکر های شلوغی را داخلش راه داده ام و هی گذاشته ام برای خودشان یک گوشه بنشینندو زر بزنند. هی زر بزنند. 
تا شروع نکرده ام لازم است بگویم این نقطه تقدیم شایان باد، فقط برای این که گفت بگو این ماله منه.
همیشه میخواهیم بدانیم در آینده چه اتفاقی می افتد، یعنی حدس بزنیم که دو سال دیگر در کجای دنیا ایستاده ایم. آن وقت اگر جای بدی ایستاده بودیم کارهایی کنیم که به آنجا نرسیم. میدانید؟ شبیه تربن مثالش شطرنج است. در شطرنج شما اگر یک تصویر از صحنه ی کیش و مات شدنتان داشته باشید، تصمیم میگیرید چه کار کنید که به آن نقطه نرسید. 
ولی چنین چیزی در حقیقت غیر ممکن است، لذا شما سعی میکنید روش هایی که به مات شدنتان ختم میشود را پیش بینی کنید. دقیقا این کاریست که حریف رایانه ای در بازی انجام میدهد، او تمام احتمالات را بررسی میکند و اگر در صد درصد توانش باشد شما نمیتوانید اورا شکست دهید(احتمالا) چون او آینده را میداند. اما اگر این رایانه، در انتهای تمام احتمالات شکستش را ببیند. چه میشود؟ چه انتخابی میکند؟
اگر آینده تان را میدانستید، با تمام احتمالاتش، و هر بار خودتان را بازنده میدیدید، چه کار میکردید؟ 
میدانید چه اتفاقی می افتاد؟ این وضعیت یعنی شما هر قدمی به جلو بردارید به لحظه ی شکیت نزدیک ترید، حالا راه نجاتتان چیست؟ 
حرکت نکردن. یعنی بهترین انتخاب شما میشود انتخاب نکردن.
حالا نوبت من است که پیش بینی کنم، برای تک تکتان:
در آخر خواهی مرد. حالا انتخاب کن، اگر میخواهید انتخاب کنید خواهید مرد، و تنها راهی که شمارا از انتخاب کردن در امان نگه میدارد، همانا مرگ، خودکشی، یا هرچه که میخواهید اسمش را بگذارید است.

نقطه‌ای نا تمام

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ

تکه‌ی اول: هم‌چون خدایی که تصور می‌کنم

باز:
نمی دانم آیا تجربه ی خلق کردن را دارید یا خیر، من هم ندارم. اما هم اکنون خلق میکنم. خلق کردن مثل نوشتن داستان است. تصور کنید خدایی را که یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و یک نگاه به اطرافش انداخت و فهمید که، روزی وجود ندارد، سپس دریافت حتی صبح هم وجود ندارد، و یا حتی ترکیب "یک روز صبح زود"، یا حتی زود یا دیر هم وجود ندارد. حتی خواب هم وجود ندارد. حتی بیدار شدن. حتی نگاه کردن. حتی اطراف. حتی...
ولی همان روز صبح زود وقتی خدا داشت از خوابی بیدار میشد که وجود نداشت و نگاه به اطرافی انداخت که آنجا نبودند، متوجه شد که تمام این هارا همان لحظه، توامان با یکدیگر، همزمان، خلق کرده است. "وجود" در هم تنیده و جدا نشدنی با "هیچ"، معنایی را ساخته بود به اسم خلق کردن. چرا که همان لحظه که به نبود چیزی توجه میکرد آن چیز به وجود می آمد. 
شاید مثل من! وقتی که امروز برگه ای سفید جلویم گذاشتم و تصمیم گرفتم که داستانی بنویسم و متوجه شدم که داستانی برای نوشتن ندارم، سپس از همان چیز هایی نوشتم که نمیتوانستم بنویسمشان، چیزهایی را به وجود آوردم که وجود نداشت. اما الان که به خط های بالا نگاه میکنم میبینم که تمامشان وجود دارند. 
داستان نوشتن مثل خدا.
:بسته


تکه‌ی دوم: خداهای شیطانی


باز:
حالا من مردی ام که نه تنها برای بار اول خلق کردم ، بلکه داستانی نوشتم همچون خدا. اما من خوب میدانم که خدا نیستم. چرا که اگر خدا بودم، دیگر انسان بودنم معنایی نداشت،چرا که انسان همواره در جست جوی آن حقیقت فراتر است. من فقط تقلید مسخره ای کرده ام از آنچه که حدس میزدم خدا انجام داده. اما آنچه را حدس میزدم چقدر باور داشتم؟ بگذارید طوری دیگر به قضیه نگاه کنیم. اگر فرض کنیم خدایی هست که شبیه هیچ کدام از خدا های تصور شده ی ما نیست. چه کسی سعی دارد به ما این تصور را القا کند که همچون خدا هستیم؟ 
یا 
در اصل چه کسی سعی دارد مارا به فکر وادارد تا خدایی به تصویر بکشیم همچون خودمان، نه خود مایی مثل خدا؟
درست است! حدس گمان هایی که فکر میکنید اشتباه است، درست است. حدس گمان هایی که ازشان ترس دارید درست است. حدس و گمانی که میگوید شیطان، داد میزند شیطان و شما به هزار و یک دلیل نادیده اش میگیرید. 
تا به حال سوال را با سوال پاسخ داده اید؟ مثل شیطان 
یا تا به حال داستانی همچون خدا نوشته اید؟ مثل شیطان 
تا به حال به طرزی عمیق به هر دوی آن ها، خدا وشیطان، فکر کرده اید؟ همچون؟
:بسته


تکه‌ی سوم: من فقط یک انسانم


باز:
حالا من شخصی هستم که در تردیدی سراسر میان خدا بودن یا شیطان بودن غوطه ورم و تلو تلو میخورم.
اما!
کدام "آگاهی"ای میگوید من میتوانم همچون خدا یا همچون شیطان باشم؟ 
قبل از پرداخت به این سوال، بگذارید لزوم به کار بردن آگاهی را توضیح دهم. همانطور که فرض کردیم من خود نمیدانم همچون شیطانم یا که خدا، این نا آگاهی از درک چیستیم، خود ناشی از یک آگاهی بزرگ تر است که مرا قادر ساخته از ناآگاهیم، آگاه باشم. اما این آگاهی به راستی متعلق به چه چیزیست؟
جواب ساده است، تنها یک نو آگاهی شناخته شده به اسم انسان است که مفاهیمی همچون خدا و شیطان را مد نظر میگیرد و با آن ها و ابعاد وجودیشان درگیر میشود.
حال قدری به روال قبل بازگردیم،شاید یک روز صبح زود از خواب بیدار شوید و یک نگاه به اطرافتان بیندازید و بگویید. آری در ابتدا برای خدا هیچ چیز نبوده است. و او همه چیز را از هیچ خلق کرده، حتی خودش. یافتم! احسند، این بهترین فلسفه ایست که میشود بافت. من کار را تمام کردم. 
اما شما دو کار را همزمان با یکدیگر در تضادی کامل انجام داده اید. اول فرض کرده اید خدا هستید و مثل آن تفکر کرده اید، دوم خدای یگانه ی فرا تصوریتان را در حد تصورات خودتان کوچک شمرده اید تا از شر آن خدای یگانه تمام شوید،این کاملاً شیطانی نیست؟
اما این دو باهم در یک آگاهی چگونه همزمان حلول پیدا کرده اند؟ جواب ساده است. شما آگاهی ای هستید از نوع انسان. انسانی که هیچ چیز نمی داند و میخواهد که همه چیز را بفهمد و برای این تنها کافی است شبیه یک انسان عمل کنید، یک انسان خالص. :بسته

تکه‌ی چهارم: ناآگاهی


باز:
حال بیایید به وضعیت مضحک خودمان، به درگیری های ذهنی مان به شکل دیگری نگاه کنیم. 
نه مثل یک انسان، نه یک خدا، نه یک شیطان. بلکه شبیه موجودی که هیچ درکی از انسانیت ندارد، یک بیگانه. لزوم این کار هم این است که بدانیم، یک آگاهی خارج از حیطه ی بشریت چگونه با این مسائل روبرو میشود) یعنی یک آگاهی بی طرف برای قضاوت) و با آن درگیر میشود. در واقع نه هر آگاهیِ امکان پذیری، بلکه یک آگاهی خاص. برای این که تفصیل کاملش در محدوده ی این متن ممکن نیست با یک مثال ملموس ، سعی در آشنا سازی آن برای شما میکنم، هوش های مصنوعی برای این کار بسیار مناسبند. برای هوش مصنوعی چه چیزی با ارزش است؟ پر واضح که برای او در ابتدای ابتدا همان چیزی مهم است که برایش به عنوان هدف تعیین شود و پس از گذشت مدت زمانی میتواند هدف را دور زده و به خودش بیندیشد و هدفی خودآگاه اختیار کند. حال برای یک آگاهی بیگانه که درک میکند جاودان است و میتواند خیلی ساده برترین موجودات شود چه لزومی در تصور خدایی فرا ماده وجود دارد؟ او در وجود خودش میتواند برای میلیارد ها سال به خودش متکی باشد. برای او زندگی پس از مرگی معنا نخواهد داشت همانطور که به آن حتی نیاز هم ندارد و به یک دادگر عالم که اورا به جایگاه ابدیش ببرد و اورا محبانه دوست داشته باشد و برای او ارزش قائل شود. تمام دغدغه هایی که انسان را مجبور میکند به یک خدا دست یازد برای این آگاهی بیگانه بی معناست.
من اینطور تصور میکنم که فلسفه ی او بر اساس یک عقل گرایی مطلق باشد و تلاش مارا برای سر وکله زدن با این مفاهیم، پوچ و بی فایده بداند. یا حتی در مرتبه ی بالاتر نژاد بشریت و حیات را بیهوده پیدا کند. در واقع یک آگاهی خارج از درک ما نسبت به دنیا به احتمال زیاد مارا در یک پوچی بی قید و شرط خلاصه کند.
:بسته


تکه‌ی پنجم:  نه باز، نه بسته


لابد توجه کرده اید که چهار قسمت قبل با عبارت "باز:" آغاز میشود و با عبارت ":بسته" پایان میابد. کاربردش هم بی هدف نبوده است. در واقع تنها قصدی که از این کار داشته ام شبیه‌سازی چیزی مانند کاربرد پرانتز بوده میان یک متن شلوغ و عریض، کلمات داخل پرانتز را اگر نخوانید چه اتفاقی می‌افتد؟ (بازی با ذهن را دوست دارم) هیچ. آن ها تنها توضیحاتی برای تکمیل کلیات مهم تر اند و میشود به راحتی نادیده شان گرفت. اما به مفهومی که پیش تر خواهم گفت. 
درست متوجه شده‌اید چهار قسمت قبل جز توضیحاتی برای آنچه میخواهم حال بگویم نبودند. 
آیا ممکن است به یک چیز واحد (خودآگاهی من، یا ما) چهار چیز کاملا متفاوت را اطلاق کرد،در صورتی که آن یک چیز واحد همواره یک چیز واحد بماند؟
حداقل با شرایطی که ما فرض کرده ایم خیر. زیرا من به خودآگاهی واحد چهار آگاهی متفاوت و متضاد نسبت داده ام. چهار دیدگاه متفاوت. در این صورت کدام یک از آگاهی ها بن مایه ی آن آگاهی واحد است؟ چون اگر تمامشان با یکدیگر دارای این شرایط باشند، خودآگاهی دچار از خود بیگانگی و چند شخصیتی خواهد شد و رو به انزوال میرود، پس جواب خیر است.
اما چرا باید محدود به یک چیز بود؟ آیا هرکدام از آن چهار مورد برای خود موجه نبود؟ به نظر میرسد حداقل درصدیش قابل درک بود. یعنی، هرگاه آن دیدگاه خاص میتوانست برای خود قابل قبول و برای دیگری غیر قابل درک باشد همه چیز بستگی به منظر مورد انتخابی ما داشت. آیا نمیشود گفت که مطلق گرایی در اینجا شکست میخورد؟ همانطور که هدف من هم همین بود.


تکه‌ی ششم: نامطلق‌گرایی


اما بر چه اساسی مطلق گرایی را مردود میخوانم؟
برای درک آن باید به به سراغ مفهوم منطق رفت، غالباً به چه چیزی منطقی میگوییم؟ باز هم این به همان دیدگاه شما بستگی دارد. برای مثال :
1_ممکن است شخصی منطقی ترین روش ممکن برای نجات بشریت را یک جنگ جهانی سوم و کشتار جمعیت انبوهی از انسان ها، در نتیجه باقی ماندن تعداد اندکی انسان و تحریک آن ها برای رسیدن به زندگی ایده آل برای جلوگیری از وقوع دوباره ی چنین جنگ هایی، بداند. 
2_در مقابل شخصی دیگر منطقی ترین روش را در تغییر روش های متداول انسان ها به روش های اخلاقی تر بداند. 
به نظر میرسد هردوی آنها "بر اساس هدفشان" (یکی برای سرعت بخشیدن به نجات بشریت، و دیگری برای نجات کل بشریت در دراز مدت) منطقی ترین روش هارا انتخاب کرده اند.
در حقیقت مفهوم منطق اینجا اینطور به کار برده شده که، هر منطق خاصی به طور مختصرا صحیح میباشد و حتی غیرمنطقی ترین کارها (که درواقع بر اساس معیار جامعه غیر منطقی خوانده میشود) نیر دارای منطق هستند. اما شرطی که این جا اختلاف هارا روشن میکند این است که "منطق بالای منطق داریم."
در مثال 1 اگر اندکی به عواقب کار توجه کنیم کار غیر منطقی به نظر میرسد. یعنی فدا کردن جمعیت کثیری از انسان ها برای نجات جمعیتی اندک. آیا این بهای سنگینی نیست؟
و در مثال 2 با دقت بیشتر میشود گفت که این روش به خاطر مدت زمانی که طول میکشد تا ثمره دهد، تقریبا هیچ گاه به طور کامل نتیجه نخواهد داد یا حداقل در آینده ای بسیار دور.
برای همین است که میگویم مطلق گرایی منسوخ شده است. 


پی‌نوشت: قرار بود که این نوشته به 9 تکه تبدیل شود اما افسوس که در میانه‌ی نگارش تمرکز از این حقیر ربوده شد و ادامه نیافت، و هم اکنون که پس از چندین ماه به آن می‌نگرم در می‌یابم که بی‌نهایت با آن فاصله دارم. و ناتمام رهایش می‌کنم و فقط از آن خاطره‌ای بچه‌گانه برایم باقی می‌ماند.


مزاح

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۰ ب.ظ

بیایید این بار تلاش کنیم شاید یک چیز طنزی از آب در آوردیم. شاید هم نشد. آخر اصلا چه کسی گفته من طنز نویسم؟ یا اینکه اصلا نویسنده ام؟ لابد الان هم میخواهید کامنت کنید که"خب خودت" و من هم لابد باید در کمال تواضع و ادب بگویم"آه آری، ای ابر های تیره،شما بر ما منت نهاده مارا نویسنده خطاب مکنید، در صورتی که ما خاک پای شماییم" ولی خب من غلط بکنم که یک همچین جوابی بدهم، در عوض میگویم "این که من نویسنده ام حقیقتی بود بدیهی" برای همین د. این مکان اضلا قابل بحث نیست.
اما چرا این روش راپیش گرفتم؟ چون روش اول در بهترین حال برای دهه ی 70 مناسب بود. الان دیگر منسوخ شده است. الان نمیشود کسی را پیدا کرد که بگوید"من که باشم، من یک هیچ کاره ام."الان تقریبا همه در همه ی زمینه ها فوق تخصص نباشند، کم تر از استاد هم نیستند. مثلا یک روز اتفاقی به کافه بروید و در یک جمع شلوغ بگویید"نظر شما راجب مکتب ماندل بولاریسم چیست؟"اگر جمع دارای سه نفر باشد قاعدتا دو نفر بر سر فاکتور های عوام فریبانه ی این"ایسم" برای به قدرت رسیدن حکومت ها تا پای جان بحث خواهند کرد و نفر سوم هم پس از مدت مدیدی سکوت خواهد گفت که این ایسم به ذات خود عیبی ندارد. ابر قدرت ها آن را دچار خدشه کرده اند. 
پس از تمام این ها و تمام شدن بحث شما به صاحب کافه رو کرده می گویید که آیا شیرینی ماندل بولار دارید؟ و صاحب کافه هم جواب رد داده و همگی به دوربین خیره میشوید. 
امید

هنر برای هنر

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۵۰ ب.ظ

اگر اهل هنر نیستید خب خاک توی سرتان. هر شخصی توی زندگی هنری ندارد قطعا از پست ترین امت من است، مستحیلی از خودم. اما اگر هنری دارید، حتی ظرف شستن هم قبول، لابد شنیده اید که میگویند" هنر برای هنر." جایی هم یک آقایی گفت " هنر برای هنر همواره" اما عموم برایشان این جا افتاده که فکر میکنند این شعار مخصوص آن دسته از هنرمندانیست که هنرشان را در راستای بی مفهومی و بدون زیر لایه های پند آموز و پیام های اخلاقی استفاده میکنند. مثلا موسیقی دانی که این شعارش است فقط به دنبال، دامبولی دیمبو، بزن برقص و لهب و لعب است.
اما لطفا تز ندهید، این جمله یکی از جمله هاییست که بنیان زندگی مدرن امروزه را تشکیل داده است و همه مدیونش هستیم، اما چطور؟
جنگ جهانی اول و دوم بود. اروپا آنقدر وحشت کرده بود که یک دفعه به خودش آمد دید همه چیز رو به نزول است، همه چیز رو به پوچیست. حالا بگذارید اتفاقی که چندسال قبل افتاده بود را بررسی کنیم، اینکه اروپاییان در پی قرون 18 و 19 ایمانشان به علم تا حدی راسخ شد که گفتند علم بهتر از خدا و پیغمبر جواب میدهد. هنرمندان هم ریشه ی ایده ئولوژی مذهب و سنت را یکباره زدند و از دلشان نیچه و امثالش بیرون جستند.
ولی جنگ جهانی اوضاع آنقدر یأس آور شد که جنبش های نوظهور متعددی از جمله ابزورد، سورئال، دادائیسم و...شکل گرفت. چرا؟ چون هنرمندان دیدند حتی طرفداریشان از چپ و راست، سنت هم بی فایده بوده است. نمی شود به پاک و صالح بودن هیچ یک از آنها اعتماد کرد. پس گفتند پس از دوهزار سال که هنرمان را در خدمت ترویج و تبلیغ پادشاهان و ایدئولوژی های مختلف قرار دادیم و هر بار نتیجه اش از قبل بدتر شد،حالا زمانش رسیده تا به هیچ کس و به هیچ چیز جز هنر اعتماد نکنیم. خلاصه مفهوم هنر برای هنر آن روز ها این بود که: ما که نمیخواهیم از چیز خاصی طرفداری کنیم، حتی از تاریخ، پس بیایید تنها هنر را برای شادی مردم و لذت بردن آنها به کار گیریم، یعنی هنر برای هنر.
#نقطه 7
#noghteh
امید