Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

در آغاز تنها می‌دانیم که نمی‌دانیم. اما چه‌گونه، دانستنِ این‌که نمی‌دانیم را می‌دانیم؟ حتی این را هم نمی‌دانیم. و این‌که نمی‌دانیم، که چه‌گونه نمی‌دانیم، خود در پیِ دانستنِ چیزی به وجود می‌آید. و آن تنها یک جمله‌ی خبری‌ست، «تو دانایی» چه کسی‌، دقیق‌تر بگویم؛ چه چیزی این گزاره را در گوشِ تو نجوا می‌کند؟ نمی‌دانیم. نمی‌دانیم. و اینکه من خود را دوشادوشِ تو تصویر می‌کنم برای این است که میل به خواندنت در پیِ میلی عمیق‌تر به وجود آمده است. بخوان، بخوان، بدان، بشناس. سوالِ اصلی اما اینکه: چه چیزی را؟ نمی...

آخرین مطالب

خوانده‌ام (مبانی زیباشناسی)

پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

برشی از کتاب:
......
اثر هنری به مثابه ی ارزش در حدفاصل بوطیقا و هرمنوتیک جای دارد و به همین دلیل هرگز ابژه ای کامل و ابدی نخواهد بود. اثر هنری همچون پیشنهادی است که هنرمند ارائه می دهد و به واسطه ی برداشت های مخاطبان و، همچون ارگانیسمی زنده، در کنش متقابل با محیط و دورانش ساخته می شود. حتی آنچه که ما شاهکار مینامیمش، ارزش مطلق و ابدی ندارد بلکه یگانه ویژگی اختصاصی اش این است که همواره مورد توجه منتقدان قرار میگیرد و بارها و بارها تفسیر میشود. در هر حال، به قول نیچه مشکل ترین کار مواجهه با اثر هنری همواره پا برجاست:"باید عشق ورزیدن را فرا گرفت"...
...... پ.ن1: تمام مدتی که کتاب رو میخوندم به این فکر میکردم که رشته های هنر بدبخت چجوری با اون روحیه ی لطیفشون و اون موهایی که سالهاست شونه زده نشده و اصلاح نشده مجبورن فلسفه هنر بخونن؟ لذا هی مجبور میشدم برگردم از اول بخونم تا بفهمم چی میگه.
.......
پ.ن2: خلاصه اینکه اثر هنری خود به خود پشیزی ارزش نداره، ما مخاطباییم که حافظ و فرشچیان و شجریان ها ر ساختیم ^~^

پایان

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ب.ظ

این نقطه ی آخره، اما همیشه نقطه پایان قصه نیست.
بس نبود؟ باهاش خداحافظی کنیم دیگه، خیلی برام زحمت کشید. نه شک نکن اشتباه ننوشتم، من براش زحمت نکشیدم، نقطه برام زحمت کشیده، من نقطه رو نمینوشتم، نقطه منو مینوشت، نقطه تحمل میکرد نفهمیامو، وقتی جمله بندیاشو اشتباه متوجه میشدم، وقتی کلمه هاشو غلط مینوشتم، شاید همین الانم بنویسم. نقطه منو ساخت من نقطه رو نساختم. اولش فقط ی اسم بود، هیچ ایده ای نبود، اما همین اسم، شد ی نظام فلسفی برا خودم، که امیدوارم ی روزی اونقدر مطالعه و تحقیق و تفکر بکنم، تا بتونم ازش ی فلسفه ی تلفیقی بین رشته ای در بیارم، نقطه از چارشاخه حرف زد، از فیزیک و روانشناسی و ادبیات و فلسفه، هرچند حرفاش غلط بود کسی بهش خرده نگرفت، پس شاید باید ازین که بهش ایراد نمیگرفتید تشکر کنم، اما نه شما ی مشت برده اید، منظورم همین توییه که داری متنو میخونی، تو ی برده ای تا به اربابت، به متنیت، معنا بدی، اونو مهم کنی، هرچی گفت بهش گوش کنی، بهش دست خوش بگی که چجوری شلاقت زد، بهش لعن بفرستی که چرا انقدر بی بخاره، تو ی برده ای، مخاطب بردست، چجوری از مخاطب تشکر کنیم؟ فقط همین قدر کافیه که مخاطب قرارش بدی (اسماییلی لبخند) فقط همین کافیه که بهش ارزش بدی و براش بنویسی. 
نقطه دقیقا همچین طرز تفکریه، نقطه فردیت کثرت گرا داره، نقطه همه است، ولی فقط خودشه، نقطه همه چیزه ولی فقط ی چیزه، نقطه تو خودش مچالست. نقطه برا من ی فکره. ی فکری که براتون خواهم گفت.
در آخر تشکر میکنم از نور آفتاب که ظاهرا هیچ کمکی به نوشتن نقطه نکرد، از رمان اولیس جیمز جویتس که اصلا تاحالا نخوندمش و جذاب تر اینکه اصلا چاپ نشده، از برند سامسونگ چون مضخرف ترین برندیه که میشناسمش و احتمالا ماه دیگه s8 رو بخرم. از همه ی مامانای توی خونه که لباسای بچه هاشونو اتو میکنن و حتی اونایی که اتو نمیکنن، اونایی که اصلا بچشون لباس نداره، اونایی که از فقر مردن، و اونایی که از فقر... (مامانم اینو میخونه خودت بفهم) 

عاشقی

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۵ ب.ظ

هرکسی عاشق میشود و حتی آنکه عاشق نیست نیز، عاشقِ عاشق نبودن یا عاشق نشدن است. این افراد به طور دقیق تر عاشق متفاوت بودن اند، و در زمینه ای دیگر نمیتوانند موقعیتی برای عاشق شدن در زندگیشان پیدا کنند، یا فراهم کنند، که خود این دسته نیز به طرزی غیر مستقیم عاشق اند. من از دکتر اروین د. یالوم یاد گرفته ام که میشود عمیق ترین حرف های انسانی را با مثال هایی پیوسته و گسترده، همه فهم کرد.
قبل از مثال باید بگویم که من نیز عاشقم، یا عاشق شده ام وگرنه نوشتن این متن دغدغه ام نبود. سه مرتبه ی ساده به زعم من برای عشق وجود دارد، دو تای آنهارا به انسانی نسبت میدهیم که به ظاهر عاشق نیست و آن دیگری را به عاشق. 
اولی عشق مستقیم است که سر اسمش بحثی نداریم. 
دومی را میگذارم. ضد عشق، نامش را هم تقلب کرده ام از ادبیات، مثل ضد پیرنگ.
سومی را عشق منفعل اگر بگوییم خوب است. احتمالا با همین اسم ناقص بتوانم دیدگاهم را با شما در میان بگذارم.
گذشته از همه ی اینها متن بر اساس تجربه ی زیستی من نوشته شده و جهان بینی ام، پس اگر در کتاب ها پیدایش نکردید خرده نگیرید. یا اگر غلط دارد مدارا کنید و سرش بحث کنید تا یاد بگیریم، همگی.
عشق مستقیم که پر واضح است. فلانی عاشق فلانب میشود. حالا یا برای امیال جنسی یا امیال معنوی یا هرچیزی... گذشته از این ها ممکن است عاشق خود امیال شود. مثلا عاشق میل جنسی باشد. و عشقش را به امری ابراز کند که آن را برایش نمایش میدهد، مثلا گردن هر زن یا مردی، یا اندام ورزیده، یا صدای خوش. ممکن است عاشق اموری که له انسان محدود نمیشود باشد، مثلا عاشق طبیعت، عاشق یک تکه فلز زنگ زده. وجه مشترک همه ی اینها اینکه عاشق یک چیز مشخص است، که هم دیگران به راحتی از آن آگاه میشوند هم خودش آگاه به آن است.
ضد عشق، یا تنفر از همه چیز، فرض کنید شخصی را که ار همه چیز و همه کس متنفر است، پس به نیستی گرایش دارد. ولی اگر شخص بگوید به نیستی هم گرایش ندارم و صرفا بی خیال باشد نسبت به زندگی، آن گاه چه؟ این یک تضاد است. کسی که کسی که از همه چیز متنفر است، قادر به زندگی کردن نخواهد بود چون انگیزه ای برای پیش بردن اهداف ندارد، بنابر این هیچ تصمیمی نخواهد گرفت، و کسی که تصمیمی نمیگیرد خواهد مرد. و اینکه کسی تصمیم نگرفت تا زنده بماند، خود یعنی تصمیم گرفتن دیگر! نهایتا او به دست خودش خودکشی میکند. 

حالا به خاطر بیاورید دلیل خودکشی را که چندین مطلب قبل تر گفته ام. دلیلش این بود که فرد با خودکشی به مرگ پیروز میشود و به جای اینکه بگذارد مرگ برای او تصمیم بگیرد، خودش تصمیم میگیرد که چه زمانی مرگ به سراغش بیاید. این یک نوع قدرت طلبی است. این یک نوع توصل است به توهم استثنا بودن. نهایتا در حالت ضد عشق فرد عاشق خود است.
عشق منفعل، افرادی که دختری/پسری را میبینند، ولی ابراز علاقه ای نمیکنند، بسیاری از موقعیت هایشان را به همین دلیل که ابراز علاقه نمیکنند از دست میدهند. با اینکه اگر شخصی که به آم علاقه داشتند به سراغشان می آمد ایشان میپذیرفتندش و عاشقش میشدند. یا کسانی که موقعیت برایشان فراهم نمیشود، یعنی آنان که همواره خود را در شرایطی حبس میکنند که همه ب اجزایش برایشان تنفر انگیز است، به خود آزاری روی می آورند به نوبه ای. مثلا ماندن در خانه ای که سراسرش خاطرات غم بار از بردگی است و مدام لحظات بد گذشته را یادآور میشود و فرد را زجر میدهد. اما همین انسان ها را هم اگر کسی یاری رساند و به بیرون بکشاندشان، راضی هستند پ به عامل نجاتشان عشق میورزند. این ها تا قبل از نجات عاشق چه چیزی هستند؟ در واقع سودای چه چیزی آنان را به این حال و روز انداخته؟ در واقع اینان عاشق وابسته بودند اند، عاشق اینکه خودشان برای خودشان تصمیمی نگیرند و بگذارند دنیا آنان را به پیش براند، عاشقان خدا، عاشقان منجی ابدیشان، عاشقان انرژی های ماورایی مثبت و منفی، عاشق شانس و تقدیر. 
شما عاشق چه چیزی هستید؟ 

انتخابات

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ب.ظ

قول داده بودم نظرم را بر انتخابات تا بعد از مشخص شدن کاندید پیروز نگویم. پس حالا میگویم. ولی قبلش مهم است بدانیم که من به طور کلی با مطلق بودن هر نظر و دیدگاهی مخالفم و ترجیه میدهم از راه منطق برای هر چیزی درصدی جز 100 قائل شوم. و این به این معناست که حرف های من هرگز درست درست نخواهد بود و هرگز غلط غلط نیز.
نکته ی بعدی آنکه بعله حدود 12 پست و بیشت از 50 استوری که برای حمایت از آقای روحانی گذاشتم را خودم از پیجم پاک کردم (استوری ها به طبع پاک میشد) اما دلیلش حذب باد بودن یا ترسو بودن یا انواع و تقسام برداشت های موازی نیست، دلیلش این است که برای پیجم زحمت کشیده ام تا فضایی داشته باشد نگارشی. که با آن پست ها از بین میرفت. پس حذف شدند.
اما انتخابات و حضور گشترده! دو تئوری هست:
اولی اینکه این انتخابات (با احتساب شرایط نظام) یک رفراندوم بود میان تحجر گرایی و تغییر.
دومی اینکه باز فریب صحنه ی سیاست را خوردیم. همگی، حتی من.
اولی که دلیل همه ی ما بود برای رای دادن، چه آن معلولی که پای صندوق رای رفت و به جای اثر انگشت اشاره اش با انگشت پا شناسنامه اش را به اثر انگشت مزین کرد، چه آن هنرمندی که هیچوقت کنسرت نگذاشته، یا آن یکی که انقدر در میان آحاد مردم هوادار و اعتبار دارد که خیلی ها را با خودش به پای صندوق رای بکشاند، چه آن مرد خسته و رنجوری که چشم نمناکش اشک من را هم در آورد یا کسانی که بعد از 57 حتی یک بار هم پای صندوق های رای و هر ارگان دولتی حاظر نشدند، چه کسانی که پس از 88 بدبخت شدند. همه شان. همه مان. که اگر دلیل درست باشد و صادقانه، عجب پیروزی ای نصیب ما شد. 
دومی فریب خوردن است، فریب سیاست را خوردن، دروغ را، تئاتر را. تشریفات نظام را. اینکه ما فقط همان چیزی را انتخاب کردیم که از ماه ها قبل قرار بود انتخاب شود. 
یکی از سیاست های هر حکومتی سرکوب و سپس برقراری تعادل نسبی برای جامعه اش است. اگر در پی حفظ قدرت هستید، خودتان مردم را محدود کنید و سپس با تزریق همه جانبه ی امور گره گشای عقده هاشان میان آن ها محبوب شوید. اینطور عمر حکومت بسیار افزایش خواهد یافت. یک مثال موفقیت آمیزش در سینما "اخراجی ها" اخراجی ها مگر چه چیزی داشت که آنقدر محبوب شد؟ خیل عظیم اشاره به عقده های یک ملت که در طی بیست سال در بیخ گلوشان جمع شده بود و یک درام عشقی نچسب و یک حماسه ی آبکی تر و یک قهرمان که دم مرگ میگوید سیگار نمیکشم دیگر و بح بح که عجب پیام اخلاقی ای را در اوج به مخاطب میدهد. و موفق است. 

چون تا قبل از آن عمده فیلم ها اگرچه راجع به جنگ و جبه و مبارزه با رژیم شاه بودند، ولی خیلی خشک و تقدس نما، حالا اخراجی ها سنت شکن است، با جنگ شوخی میکند. چرا موفق نشود؟ 
چرا در 96 مشارکت به حد اعلایش نرسد؟ همه چیز محیا بود. حکومت تا توانسته بود خورده بود و حتی آنان که خیلی خوب هم بودند، یک قشری از جامعه را نتوانستند راضی کنند که کم کم داشت همه گیر میشد. نهایتا در 88 یک قهرمان ظهور کرد و شکست خورد و شکستش خون مردم را به جوش آورد، ولی تصور کنید اگر برنده ی انتخابات میشد و شکست میخورد و باز اوضاع تغییر چندانی نمیکرد چه میشد؟ حنای نظام دیگر پیش کسی رنگ داشت؟ پس شکست خورد تا مردم سرکوب شوند و مظلوم واقع شوند، اما به سر حدات نرسد. سپس چهار سال بعد، در صورتی که جو انتخاباتی خیلی متشنج نبود روحانی به سر کار آمد و خرد خرد فضای بسته و خسته و از هم پاشیده را احیا کرد، یه او جان داد. اما آیا این ها در ظاهر بوده یا باطن؟ (اصولا کار من در متن قضاوت نیست، سوال کردن است) و حالا 96 شد. احتمالا اگر کسی که نماد احمدی نژاد باشد و کسی که نماد سبزی، در دو سوی انتخابات نبود، مشارکت بیش از پیش کم میشد. حتی ممکن بود مردم جدا به رییسی رای دهند و رییسی رئیس جمهور شود و آنوقت دست بردن در نتیجه انتخابات مشکل بود، چون اعتماد خودی ها هم از نظام صلب میشد. ولی مردم یادشان افتاد به خاطرات بد گذشته شان و مشارکت کردندو سنگ تمام گذاشتند. آیا حالا با این سیاست محبوبیت نظام در بین مردم بیشتر نشده؟ آیا عمر نظام بیشتر نشده؟ آیا سیاست است یا فریب؟ 

زندگی بی‌هیجان

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ

زندگی ما دیگر تقریبا هیچ هیجانی ندارد، با اینکه حواسم بود موتور مدت هاست (شرمنده بضاعتم در حد موتور سیکلت است و کلاس کاری پایین) بنزین تازه سر نکشیده اما گذاشتم همینطور بی بنزین بماند(آمپرش هم خراب است خدارا شکر، باک خالی را تا نیمه پر نشان میدهد) و یک جوری مسئله را از ذهنم حذف کردم تا بالاخره در کوچه ای، خیابانی، بیابانی بنزینش تمام شود و مارا جا بگذارد، آن وقت شده حتی مصنوعی چند دقیقه ای، چند ساعتی حس عاجز بودن و گیر کردن در برهوتی که هیچ کس حاضر نمیشود کمکت کند بهم دست بدهد( البته انگیزه اش بیشتر به خاطر این بود که بفهمم چه اتفاقی می افتد که یک سری هنوز با این همه ماشین های مدل بالا و این همه تجهیزات وسط راه بی بنزین میشوند، چطوری حتی به فکرشان نمیرسد یک بطری بنزین بگذارند داخل ماشین برای احتیاط)خلاصه امروز پس از جلسه ی جرگه سرم حسابی درد گرفت و گفتم بلند شوم بروم یک چیزی بخورم، رفتم خوردم و در راه برگشت دیدم که بله، بالاخره بنزین تمام شده و جنابعالی مارا مثلا در میان خیابان 17 شهریور جا گذاشته است. اول گفتم این مسخره بازی ها چیست که در می آورم، عین خوده حماقت است. سریع تلفن را از جیب در آوردم که زنگ بزنم دوستی آشنایی به دادم برسد که خوشبختانه متوجه شدم به به شارژ ندارم. سریع نظرم سمت روشن کردن اینترنت رفت ولی گفتم حالا که قرار است زندگی هیجان انگیز باشد چرا من هی دست رد به سینه اش بزنم؟ همین شد که بیخیال قضیه شدم و طبق چیزی که در تصورم بود و از فیلم و سینما دیده بودم ایستادم گوشه خیابان تا شاید کسی بیاید و غیرت کند به ما بنزینی بدهد. سر جمع به دو دقیقه هم نرسید که یادم آمد یک ظرف باید برای همچین مواقعی در موتور باشد و کلید را چرخاندم و زین را بالا آوردم که دیدم بله، یک بطری پر از بنزین درش هست و اصلا الکی این همه وقت خودم را مسخره کرده بودم(بطری را دایی گذاشته بودند مثل اینکه). خلاصه بطری را برداشتم و خالی کردم در باک و مدام به این فکر کردم چرا ملت الان اینقدر به فکر آینده اند که برای هر چیزی پنج شش تا جایگزین دارند، از یار و غم خوار گرفته تا جا و مکان غار (!) و به این فکر کردم که واقعا چجوری در فیلم ها و داستان ها قهرمان ها بی برو برگرد به خاطر بنزین در راه می مانند؟ قهرمان سینما هم انقدر کوته بین و احمق آخر؟

خوانده‌ام (صدسال تنهایی)

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ب.ظ
صدسال تنهایی را بسیار شبیه به رمان مهدی یزدانی خرم میدانم،من منچستریونایتد را دوست دارم، این کتاب هم مثل آن پر است از حادثه و اجازه نمیدهد نفس بکشید.
تقریبا کتاب مارکز و یزدانی خرم از لحاظ تکنیک شلیک بی وقفه ی صحنه و شخصیت و حادثه شبیه به هم هستند، با اینکه ناگفته پیداست امتیاز مارکز بدعت گزاری اش در این سبک و این تکنیک است و امتیاز یزدانی خرم که منحصر است به ادبیات در حوزه ی زبان فارسی، زبان روانش و نثر منحصرش که گاه ممکن است جمله ها سر و تهشان را از دست بدهند و یک نفس صحنه را برای مخاطب روایت کنند، و همانطور که گفتم امتیازش به احتمال زیاد فقط برای این است که وقتی متن اسپانیایی صد سال تنهایی به فارسی برگردانده شده نثر ادبی اش هم نابود شده. 
اینکه چقدر این حرف ها درست است را نمیدانم ولی میدانم گذاشتن یک سرهنگ پشت جوخه ی تیرباران و بعد روایت داستان چقدر جذاب است و چقدر تعلیق زا، حداقل مخاطب تا 50 صفحه ی اول مدام دنبال این است که بفهمد سرهنگ بوئندیا چرا سرهنگ است و چرا جلوی جوخه ی اعدام است. و درست در زمانی که مخاطب دارد صفحه هارا بالا و پایین میکند تا رازش را کشف کند آنقدر دغدقه ی جدید برایش ساخته میشود که ناگاه متوجه میشود افتاده است در دام روایت باتلاقیه مارکز که آدم را مدام به سمت خودش میکشد.
کتابی که میگویند جزء صد کتابی ست که قبل از مرگ باید خوانده شود.
نکته این که ممکن است با شخصیت های زیادش کمی گیج شویم اما اصلا به داستان ضربه نمیزند. به نظرم شخصیت ها انقدر تکثیر شده بودند که مهم نبود زیاد از هم تمایزشان دهی و بشناسیشان، دقیقا مثل اسم هایشان اخلاق و رفتارشان هم یکیست، خود راوی هم مدام تاکید میکند. به طوری که داستان اصلا شخصیت محور نیست، شما منتظر نیستید ببینید سرانجام کدام شخصیت چه میشود؟ شما فقط منتظرید صفحات بعدی را بخوانید تا باز آن حسی که از خواندن حادثه های قبلی رمان تجربه کردید تجربه کنید، پس گیج شدن شما در شناخت شخصیت ها ضربه ای به رمان نمیزند، ولی گیج شدن در رمان شخصیت محوری مثل کافکا در کرانه باعث میشود رمان سقوط کند، چون آنوقت شما مدام دنبال این هستید یکی از دیوانه بازی های ناکاتا را ببینید یا یکی از بحثای اوشیما و کافکا رو دوباره بخوانید و لذت متن از اینجاست که ناشی میشود. ولی در صد سال تنهایی خیر.

صدسال تنهایی

گله کردن

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۰۲ ب.ظ

گله دارم، از کسانی که از عقلشان استفاده نمیکنند و چسبیده اند به قلبشان. کسی که معتقد قرص و محکم به تفکراتی مذهبی، برای مثال اسلام است. باید بداند بیش از همه چیز در قرآن به تعقل اشاراه شده. و به قلم سوگند خورده شده، به نوشتن، به خواندن. و آنان فقط میشنوند و میبینند و چون خیلی عظیم همراهشانند که با آن ها همصدا هستند، راسخا ایمان می آورند. و نه باعقل، بلکه با قلب.
حال اینکه یکی از اصول تعقل شک کردن است. گله دارم از آنها که تقلید میکنند. میگویند مجبوریم و فلانیم و مراجع برای همین هستند و وقت نداریم. پس اگر انقدر برای اعتقادتان وقت ندارید که خودتان بروید دنبالش و خودتان کشفش کنید و خودتان محکش بزنید و بیاموزیدش، چرا انقدر روی آن پا فشاری میکنید؟ اصلا چه حقی دارید روی چیزی پا فشاری کنید که فقط شنیده اید و دیده اید و تقلید کرده اید؟ 
حتی سراغ همین فلسفه ی دست و پا شکسته ی خودمان هم نمیروند که ببینند چگونه خدارا اثبات میکرده اند. چه برسد به اینکه زمانی که برایشان اثبات شد، بخواهند باز به آن شک کنند و بگردند دنبال نقیضه اش، آن گاه که نقیضه اش را جستند، به آن معتقد شوند و بگردند دنبال یک نقیضه برای نقیضه شان. و پیدا کنند. و پیدا هم میشود. 
در آخر به این برسند که ما محدودیم، عقل ما نمیتواند 100 درصد چیزی را اثبات کند، ولی قلبمان؟ میتواند. آنگاه این اعتقاد قلبی، و اینکه میدانیم برهان ها همگی ناقص اند، باعث جلوگیری از تعصب نمیشود؟ 

یادداشت نمایشگاه کتاب 1396

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۰۱ ب.ظ

با اینکه در سالن های عمومی چند غرفه تمام تمرکز را سمت خود جلب کرده بودند و بسیار شلوغ بودند، و شاید در راس این غرفه ها غرفه ی نشر چشمه، ولی به زعم شلوغی بیش از حد همه چیز به سرعت انجام میگرفت، چیزی که در نشر ثالث اتفاق نمی افتاد. ولی توضیحات در مورد کتاب ها بسیار کامل و دقیق و گسترده بود، زمانی که یک کتاب را نگاه میکردید و چند سوال میپرسیدید، بی درنگ کتاب هایی دیگر در حوزه ی بحث همان کتاب به شما معرفی میشد. 
لذتی که از غرفه ی نشر چشمه بردم و تا الان به خاطرم مانده باعث شده پستی بگذارم و بگویم که از نظر حقیر بنده بهترین عملکرد برای این نشر است و بسیار ظیبا بودند ^~^ پ.ن: ناموسن هرچی کتاب خوبم هشت مال نشر چشمس، یا مثلا هرچی ترجمه ی خوبه، کتابای خوب نشرای دیگرم حتی اینا میخرن. کلا غول خوبیه فقط یکم گرونه :(

راه حل

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ب.ظ

دختر را با پسر در دستشویی دیده بودند، دستگیر شدند و خانواده هاشان را با خبر کردند، خانواده ی پسر کار زیادی نداشتند که انجام دهند، حتی عصبب هم نشدند. عصیانگری های پسر عادی شده بود.
خانواده ی دختر شاکی شدند و شکایت کردند و قضیه به دادگاه و پزشکی قانونی کشید. مشخص شد با هم مقاربت داشته اند اما دختر همچنان باکره است. 
برای پسر سه سال زندان بریدند. 
تقریبا زندگی دختر نابود شده بود چون از سمت خانواده اش بسیار زیر فشار بود و هیچ کس به او کوچک ترین اعتمادی نداشت. شرایط خانواده ی دختر هم وخیم بود و مدام از بی آبرویی های احتمالی و دختر ناخلفشان میترسیدند و فکر خیال میکردند و دعوا. 
وضع خانواده ی نابسامان پسر نابسامان تر شد. خود پسر علاوه بر اینکه سه سال تمام در زندان ضربه خورد. به خاطر سوپیشینه نیز موفق به استخدام در شغل های دولتی نشد.

اما مشکل این رابطه ی نامشروع بود؟ نه به عقیده ی من مشکل اتفاقات دور از انتظار تک تک افراد بود. و کنار نیامدنشان با مشکلشان، بلکه تلاش برای اینکه با راه حل هایی که فرجام خواهی را ممکن میکند انتقام روحی بگیرند و آرام شوند. خانواده ی دختر مشکلی داشت و آن اینکه دخترشان آن چیزی نشده بود که آن ها نقشه اش را کشیده بودند. پس دست به انتقام روحی زدند، نه برای اینکه به دخترشان اهمیت میدهند، آن ها فقط به خواسته های خودشان اهمیت میدادند. تصمیم آن ها به ظاهر برای رفع مشکل اتخاذ شده بود، اما برای خودشان. دخترشان. پسر و خانواده اش مشکلاتی شدید تر و پیچیده تر به وجود آورد. پس راه حلشان حتی ذره ای موفق نبوده. 
در صورتی که میتوانستنددمشکل را بپذیرند، دخترشان حق داشت تجربه کند، هر چیزی را، آنها فقط مسئول پر و بال دادن به زندگی ای هستند که وجودش آوردند نه جهت دهی به آن.
به همین روش هم دختر هم پسر و هم خانواده اش نیز اگر به درک تنهایی خودشان نسبت به تمام جهان پیرامونشان میرسیدند، درواقع هیچ مشکلی وجود نداشت که بخواهد حل شود.

بارون درخت نشین

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۹ ب.ظ

رمان: بارون درخت نشین

نویسنده: ایتالو کالوینو

مترجم: پرویز شهدی


یکی از بهترین آثاری که خواندم، کالوینو را با کتاب کوچکش، آقای پالومار شناختم، که اصلا چنگی به دل نمیزد، به نظرم رسید نویسنده قصد دارد حرف های بزرگی را با روایتش به خرد مخاطب بدهد که اصلا در این امر موفق نیست و حرف ها در حد شعاری باقی میمانند و هیچ حسنی ندارد. اما وقتی بارون درخت نشین را خواندم یک دفعه نظرم عوض شد، در این کتاب کالوینو همه چیز را آنقدر در زیر لایه ی داستانش قرار داده بود که کتاب همچنان نقادانه باشد و پرمایه ولی همچنین واجد یک داستان تعلیق زا. البته قسمت های اولش جذاب بود و این تعلیق را ایجاد میکرد تا فصل های کسل کننده اش را هم تاب بیاورم، برای مثال فصلی داشت در نقد هرزگی های دوران خودشان که اسم آن را میگذاریم عشق سرمستانه و حسودانه. که به نظرم محتوای بسیار خوب و نقدی به جا ارائه میکرد اما در پرداخت کسالت بار بود و با خودت میگفتی چرا میان این همه باید به پای داشتان عشقی بنشینم و از فضای غالب رمان به بیرون پرت بشوم. فصلی دیگر داشت که به فراماسون ها تعلق داشت و من آن را زائد پنداشتم، میشد آن فصل را به راحتی حذف کرد. اما تمام این ها ضعف هایش آنقدر زیاد نبود که از زمان زده بشوی و بگویی بعدا میخوانمش یا اصلا نمیخوانمش، چیزی که برای من بر سر رمان در راه اتفاق افتاد. چرا باید عمرم را با خواندن آن 400 صفحه هدر میدادم؟ ولی با 30 صفحه ی این رمان که عمرم را هدر میداد(یا شاید هم من درکش نکردم و توهم زده ام که عمرم هدر رفته) مشکلی نداشتم.