Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

در آغاز تنها می‌دانیم که نمی‌دانیم. اما چه‌گونه، دانستنِ این‌که نمی‌دانیم را می‌دانیم؟ حتی این را هم نمی‌دانیم. و این‌که نمی‌دانیم، که چه‌گونه نمی‌دانیم، خود در پیِ دانستنِ چیزی به وجود می‌آید. و آن تنها یک جمله‌ی خبری‌ست، «تو دانایی» چه کسی‌، دقیق‌تر بگویم؛ چه چیزی این گزاره را در گوشِ تو نجوا می‌کند؟ نمی‌دانیم. نمی‌دانیم. و اینکه من خود را دوشادوشِ تو تصویر می‌کنم برای این است که میل به خواندنت در پیِ میلی عمیق‌تر به وجود آمده است. بخوان، بخوان، بدان، بشناس. سوالِ اصلی اما اینکه: چه چیزی را؟ نمی...

آخرین مطالب

آنای باغ سیب

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۷ ب.ظ

مجموعه داستان: آنای باغ سیب

نویسنده: احمد بیگدلی

نشر: آگه


احمد بیگدلی را که وصفش را زیاد در جمع کوچک نویسندگان آشنایم شنیده بودم، چندان نمی شناختم، نمی دانسنم رمان اندکی سایه اش موفق به دریافت جایزه ی بهترین رمان سال ایران شده است. و نمی دانستم که منظور اطرافیانم از سبک خاص بیگدلی و نثر شاعرانه اش چیست، با همه ی این ندانستن ها به شکلی تقدس نمایی شده بود که همیشه فرض میکردم، کافکای دومی است، یا شاید مارکز. اولین مواجه ام با داستانی از بیگدلی در روز بزرگداشتش بود که به همت شاگردان و دوستانش برگزار میشد و من تنها در یک گوشه کز کرده بودم برای خودم که چرا این آدم های دور و بر به این داستان ساده ی در حال قرائت، این همه توجه میکنند. طرح کاملاً ساده بود، واقعه ی یک روز که فیلمنامه اش اول میشود و پسر سالمش را برای مراقبت از خودِ مریضش به تهران میبرد، به جای او، پسرش درگیر بیماریِ سختی میشود و سر آخر در جشنواره مشخص میشود که با هر زد و بندی بوده فیلمنامه ی او اول نشده(در واقع رای داور ها تغییر کرده) و نقب میزند به این که چه حسی داشته وقتی بهش گفته اند رمانت بهترین رمان سال شده و تردید داشته که آیا واقعا شده؟ 
همان جا فهمیدم نه کافکاست نه موراکامی نه الباقیِ اجنبی ها.
گذشت تا در کتابِ حسین پاینده، داستان کوتاه در ایران، جلد سوم، با داستان "سواری درآمد..." مواجه شدم، گنگ بود، طبق عادت دوباره خواندم تا نکته هایی برای خودم ازش در بیاورم و ببینم حسین پاینده هم همین هارا میگوید؟ باز هم گنگ بود. ولی وقتی نقد پاینده را خواندم فهمیدم چرا اطرافیانش آنقدر محترمش میشمردند. 
این کتاب هم به زعم بدیع بودنش، چه در محتوا در چه در فرم و چه نثر، بسیار مورد علاقه ی من است. و پیشنهادی برای شما، هرچند که ممکن است به مذاقتان خوش نیاید.
روحش شاد.

در وصف کتاب خوان‌ها

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۲ ب.ظ

چرا کتاب‌خوان‌ها بهترین آدم‌هایی هستند که می‌توان عاشق آنها شد؟

چندی پیش، مقاله‌ای در مجله تایم منتشر شد که نویسنده‌اش ادعا می‌کرد، آنچه «مطالعه عمیق» نامیده می‌شود به‌زودی از بین خواهدرفت؛ چرا که میزان مطالعه عمیق میان آدم‌ها کمتر شده و این روزها دیگر آدم‌ها سرسری کتاب می‌خوانند و با وجود مطالب خلاصه شده اینترنتی تعداد خواننده‌های کتاب‌ها روز به روز تقلیل پیدا می‌کند.

نکته وحشتناک ماجرا این جاست که مطالعات ثابت کرده، کتاب‌خوان‌ها در قیاس با افراد عادی آدم‌های خوب‌تر و باهوش‌تری هستند و شاید تنها آدم‌های روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را داشته باشند.

بر اساس مطالعاتی که روان‌شناسان در سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام داده‌اند، کسانیکه رمان می‌خوانند میان انسان‌ها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، می‌توانند عقاید، نظر و علائق دیگری را مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند.

آن‌ها می‌توانند بدون اینکه عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.

تعجبی هم ندارد که کتاب‌خوان‌ها آدم‌های بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است. یاد گرفتن این نکته که چه طور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.

کتاب‌خوان‌ها به روح هزاران آدم و خرد جمعی همه این آدم‌ها دسترسی دارند. آن‌ها چیزهایی دیده‌اند که غیر کتاب‌خوان‌ها امکان ندارد از آن سر دربیاورند و مرگ انسان‌هایی را تجربه کرده‌اند که شما هرگز آن‌ها را نمی‌شناسید.

آن‌ها یاد گرفته‌اند که زن بودن چیست و مرد بودن یعنی چه. 
فهمیده‌اند که تماشای رنج دیگران یعنی چه. 
کتاب‌خوان‌ها بسیار از سن‌شان عاقل‌ترند.


تحقیق دیگری در سال ۲۰۱۰ ثابت کرده که هر چه‌قدر بیشتر برای کودکان کتاب بخوانیم، «تئوری ذهن» در آن‌ها قوی‌تر می‌شود و در نهایت باعث می‌شود این بچه‌ها واقعا عاقل‌تر شوند، با محیط‌شان بیشتر انطباق پیدا کنند و قدرت درک‌شان بالاتر برود.

تجربه‌های قهرمان‌های داستان‌ها تبدیل به تجربه‌های خود خواننده‌ها می‌شود. هر درد و رنجی که شخصیت داستان می‌کشد، تبدیل به باری می‌شود که خواننده باید تحمل کند. خواننده‌های کتاب‌ها هزاران بار زندگی می‌کنند و از هر کدام از این تجربه‌ها چیزی یاد می‌گیرند.

اگر دنبال کسی هستید که شما را تکمیل کند و فضای خالی قلبتان را پر کند، می‌توانید این کتاب‌خوان‌ها را در کافی‌شاپ‌ها، پارک‌ها و متروها پیدا کنید. چند دقیقه که صحبت کنید، آن‌ها را به جا خواهید آورد.

کتاب‌خوان‌ها با شما حرف نمی‌زنند، با شما رابطه برقرار می‌کنند آن‌ها در نامه‌ها یا مسیج‌هایشان انگار برایتان شعر می‌نویسند. صرفا به سوالاتتان جواب نمی‌دهند یا بیانیه صادر نمی‌کنند، بلکه با عمیق‌ترین فکرها و تئوری‌ها پاسخ شما را می‌دهند. شما را با دانش بالای کلمات و ایده‌هایشان مسحور خواهند کرد.

تحقیقات دیگری در دانشگاه برکلی نشان داده، کتاب خواندن برای کودکان باعث می‌شود آن‌ها کلماتی را یاد بگیرند که هرگز در مدرسه به آن‌ها یاد نمی‌دهند.
به خودتان لطف کنید و با کسی قرار بگذارید که می‌داند چه‌طور از زبانش استفاده کند.


آن‌ها فقط شما را نمی‌فهمند، درکتان می‌کنند.

بهترین کاری که خواندن داستان‌ها با آدم‌ها می‌کنند این است که کامل نبودن شخصیت‌ها باعث می‌شود ذهن شما سعی کند از ذهن دیگران سردربیاورد. این جور آدم‌ها توانایی همدلی پیدا می‌کنند. ممکن است همیشه با شما موافق نباشند، اما سعی می‌کنند ماجراها را از زاویه دید شما ببینند.

آن‌ها نه‌تنها باهوش‌اند که عاقل هم هستند.

باهوش بودن همیشه هم خوشایند نیست، اما عاقل بودن آدم‌ها را تحریک می‌کند. همیشه مقاومت در برابر آدم‌هایی که می‌شود چیزی ازشان یاد گرفت کمی سخت است. عاشق یک آدم کتاب‌خوان شدن نه‌تنها کیفیت گفت‌وگو را بالا می‌برد، بلکه باعث می‌شود سطح گفت‌وگو بالا برود.

براساس تحقیقات، کتاب‌خوان‌ها به دلیل دایره وسیع واژگانشان و مهارت‌های حافظه، آدم‌های باهوش‌تری هستند. ذهن آن‌ها در قیاس با آدمی معمولی که کتاب نمی‌خواند توانایی درک بالاتری دارد و راحت‌تر و به‌شکل موثرتری می‌توانند با دیگران ارتباط برقرار کنند.

دوستی با آدم اهل کتاب به دوستی با هزاران نفر می‌ماند. انگار که تجربه‌ای را که او با خواندن زندگی همه این آدم‌ها به دست آورده در اختیار شما قرار دهد، انگار با یک کاشف زندگی میکنند.


منبع: اینترنت

از سر بی‌حوصله‌گی

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۰ ب.ظ

داشتم فکر میکردم اگه قصد کنم یک روزی آتئیست و خداناباور بشم به مشکلات عظیمی بر میخورم، چون فامیلم خدادادیِ، مثلا نشستم دارم با چندتا آخوندِ خرفت حرف میزنم که آره داداش شما از کجا میدونی واقعا خدا هست و فلان و اینا، بعد آخونده هم در میاد میگه "برادر چه سندی از این مبرهن تر که فامیلی شما عزیزِ گرانقدر" خدا"دادی است؟ این خودش یک دلیل است که شمارا خدا خلق کرده، و نه تنها شمارا، تمامیه استعداد های شمارا"
بعد منم بهش میگم یعنی اگه فامیلیم طبیعت دادی بود منو طبیعت و تکامل خلق کرده بود همه استعدادامم طبیعی بود؟ یا نه اصلا خوده شما از لای بته در در اومدی که فامیلت قناعت کاره؟ نه ناموسن یعنی شما که فامیلیت خدادادی نیس از زیر بته در اومدی؟
بعد همونجا آخونده میگفت"این میزان از توهین نشان دهنده ی تربیت خانوادگی شماست که مسلما تربیت درستی نبوده. من یک تمثیل شاعرانه زدم و انتظار این گونه برخورد را نداشتم. من ترجیح میدهم با شما بحثی را ادامه ندهم."
خلاصه اینجوری طی میشد که آخونده میدید چیزی جز چرت و پرت نمیتونه تحویل بده بنابر این پا میشد میرفت.
فرداش توی پیج اینستای جوجه بسیجیا یا کانالای تلگرام، آیدی میزاشتن میگفتن یارو فامیلش خدادادیِ بعد منکره خداس و برا خودشون کف محمدی پسند میزدن که بح بح چه نمکی ریختیم.
حالا جامعه ی مذهبی هیچی، خوده شما به عنوان ی آدم عادی بعد از اینکه استوری میزاشتم "گاد ایز دد" نمیومدی دایرکت بگی "بعد فامیلتونم خدادادی بود دیگه درسته؟ لابد سر پیچای جاده چالوسم خدارو به باب الحوائج قسم میدی؟" بعدشم از فرط خوشمزگیت بری اسکرین شات دایرکت رو بزاری تو کانال تلگرامت به اسم"توییتر فارسی_اکانت اصلی"؟ ناموسن این کارو نمیکردی؟ 
حالا فرض کن میخواستم برم فامیلمو عوض کنم، فوق فوقش باید فامیلمو از خدادادی به توازن نیا، یا الزهرا یا مثلا شیعه نسب، یا نمیدونم به هر حال گزینه های ثبت احوال ی چیزایی بود که برای ی آتئیست همون خدادادی فامیل کاملا برازنده تری بود. 
در نتیجه من آتئیست نمیشم:(

چه کسی دروغ می‌گوید؟

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۹ ب.ظ

نمیدانم چه کسی ایلومیناتی را باب کرد، یعنی نیاز به تحقیق جامعی دارد که به پیدایش منشاء آن بپردازیم، اما میدام صنعت رپ یا هیپ هاپ آن را به گوش من رساند. به گوش اکثرمان. 
ظاهرا آنها از چیزی میگویند که نه تنها خوده آنهارا تسخیر کرده، ما مخاطب هارا هم به بند کشیده. و سراسر زندگیمان را احاطه کرده. و خیل عظیمی از مصیبت های خود سایتمان که منشاء آن بازی های سیستم است.
اما اگر نخواهیم مواجه ای جهانی داشته باشیم، و صرفا به یک مواجه ی در حد موزیک بپردازیم چه داریم که بگوییم؟ و آن هم رپ؟ 
حالا اینجا زمانی است که رپر های آمریکا با اعتراضاتشان علیه تبعیض نژادی حسابی سر و صدا کرده اند و نه تنها این بلکه سبک خاصشان، ولی اعتراض هم پس از مدتی مثل هر تبِ دیگری در جامعه میخوابید. پس بازار آن ها هم از بین میرفت. اما اگر موضوعی پیدا میکردند که در سطحی جهانی وسیع باشد، و دغدغه ی همه باشد، و مدام بشود از آن خواند. میشد تبی به طور مثال شبیه به دین راه انداخت. دین هم یک تب بود که بسیار فراگیر شد و بسیار پایدار بود. پس بحث اعتقادی است؟ 
موزیک پاپ برای اینکه همیشه در صدر بماند چه چیزی ارایه میدهد؟ عمدتا عشق را؟ و عشق این پتانسیل را دارد؟ بله دارد. عشق مسلما دغدغه ی همه هست. و زمانی که شما جریان غالب موزیک را در اختیار دارید، میتوانید عشق را آنقدر بزرگ کنید که توقع مردم از آن بشود عشق لیلی و مجنونی. و چون توقع بالا رفته، فرد خیلی کم احساس رضایت از عشق را میکند. سر خورده میشود و میچسبد به همان موزیکی که برایش از عشق ایده آلش دم میزند، یا اینکه شکست هایش را در نتیجه ی همین پر توقعی بازگو میکند. حتی میتوانید به جای عشق اساطیری، عشق را جهت دار کنید، مثلا تنها عشق ممکن عشق کثیف است، یا هرچیزی که برای شما پول بسازد...
رپ چه دغدغه ی مهمی داشت که ارائه دهد؟ اینجاست که میبینیم اگر در اجتماع و دولت و فرهنگ مشکلی وجود نداشت کار رپ میخوابید، چون هیچ چیزی نبود که به آن اعتراض کنند. پس چرا نیاید بگوید این همه لذتی که شما میبرید یک بهانه است برای سر بریدن خودتان؟ و بعد به این بازیه کثیف اعتراض کند؟ که خب البته تا حدود بسیار زیادی هم درست است، مردم اگر بخوابند همه چیز بهتر است. 
اما ایلومیناتی، چیزی فراتر تحویلمان میدهد. یک دغدغه ی کلی تر که خیلی هم بحرانی تر است.

اما آیا خود این دغدغه، هم مثل عشق نیست؟ با این تفاوت که این دغدغه توسط معترضانش ساخته و پرداخته شده، و حالا که ما به آن آگاهیم آن ها یک ظرفیت لایتناهی دارند برای اعتراض به آن، چون همانطور که خودشان گفته اند این ارگان بسیار گسترده است و ما از پسش به آسانی بر نمیاییم، دوما آنقدر سری هستند که ما نه تنها نمیدانید چگونه نابودشان کنیم، حتی اگر نابودشان هم کنیم از نابودیشان مطلع نخواهیم شد. 
حالا چرا یک سازمان هدفمند و پر قدمت با این همه قدرتش، باید بگذارد یک سری سیاه پوست، یا یک سری آدم دیگر نقشه های آنها را نقش بر آب کنند؟ چیزی که معمولا خودشان میگویند " هربار که من از سیستم حرف میزنم دارم تبلیغش رو میکنم و اون قدرتمند تر میشه" به به چه توجیه زیبایی.
و آیا اگر آنها انقدر اهدافشان پلید است که مارا گوسفند های خودشان کنند، چرا باید بیایند از خودشان یا اهدافشان به دیگری اطلاع رسانی کنند؟ این همه هوش و درایت که تا به حال داشتند کجا رفت؟ یک دفعه خر شدند؟ 
و اگر شخصی از آن ها برای ما اطلاعاتی دست اول آورده است(که من فک نمیکنم یکی دونفر بلند شوند بروند در یک سازمان بگویند سلام حال شما خوبه؟ من اومدم چندتا سوال از اهداف پلیدتون بپرسم بعد برا مخاطبام شفاف سازی کنم) چگونه توانسته؟ و اگر خودش هم نرفته و از کس دیگری این هارا شنیده، چگونه اینقدر به حرف های آن دیگری اعتماد کرده؟ آیا سند و مدارکی محکمه پسند از این سازمان وجود دارد؟ وقتی سازمانی به طور کلی وجود خارجی ندارید، چقدر سخت است که چند کاغذ پاره به اسمشان جعل کتیم؟ یا مثلا اگر بگوییم فیلمو عکس از محافل مخوف آن هاداشته اند، چقدر سخت است که من یک استودیو استخدام کنم و به آن ها بگویم چنین محفلی را برایم بازسازی کنند تا من چند عکس و فیلم از آن تهیه کنم؟ 
کدام شما تا به حال ایلومیناتی را زیارت کرده؟ 
فرض کنید به شما بگویم در مشتم یک سنگ بسیار بزرگ است، و برای اثباتش شمارا به کنار دریاچه ببرم، دور از چشم شما سنگ داخل دستم را به داخل دریاچه پرتاب کنم، آن وقت به شما بگویم موج های روی دریاچه را نگاه کنید، چه کسی میتواند ثابت کند من به جای آن سنگ بزرگ یک سنگ ریزه در مشتم نداشتم؟ 

به کجا؟

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۸ ب.ظ

یک بیابان 
بی آب و علف 
اسم او(من به کجا خواهم رفت؟)
یک طرف شفاف، بی آلایش و آرام است
پر شده از (آب مرا تا به کجا خواهد برد؟)
آن طرف میشنوم 
از پشت گوشم باد میگوید بیا
(باد مرا با خودش تا به کجای آسمان خواهد برد؟)
آن طرف، نه آن طرف، نه آن طرف میگوید
گمشو در من 
زیر بار ذره ذره ذره ام
(خاک مرا تا چه عمقی از خودش خواهد برد؟)
آخری... آه...
آخری میسوزد 
و چون آتش تن من را سوزاند (شعله ام سر به کجای این فلک خواهد کشید؟) هر طرفی تا برم 
باز میماند برایم 
این طرف یا آن طرف یا آن طرف یا آن طرف 
پنجمی 
ماندن در بیابانی خشک و بی آب و علف 
ماندم در وسط(من به کجا خواهم رفت؟)

چشمم باز

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۶ ب.ظ

نم نم باران است 
و صدای تق تقی می آید 
او صدای باد است 
یا نوای بی نوایی خسته؟ 
پشت در می آیم 
رو به رویم چه کسیست؟ 
بین ما دیواری 
جنس آن از چوب است
که جدا کرده مرا 
و جدا مانده کسی 
یک توهم از او 
چه کسی میداند
دله من میخواهد 
چه کسی در پس دروازه ی ذهنم باشد
تو دلت میخواهد
من چه رویایی به تصویر کشم ؟
من دلم میترسد 
که دری باز شود 
و به پشت آن در 
من نبینم او را 
یا نباشد اصلا 
واقعی یا رویا؟ 
میهمانی یا باد؟ 
زندگی یا یک خواب؟ 
می شود چشمم باز 

در باب طرفداران موسیقی

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۶ ب.ظ

در باب طرفداران:موسیقی
امروزه حتی مذهبیون افراطی هم موسیقی هایی برای گوش کردن دارند، هرچند که ممکن است همه ی موسیقی هارا حرام بدانند، ولی انواع مذهبی نواهای ریتم دار مناسبتی مورد استفاده ی آن ها هم در دسته های موسیقی جای میگیرد.
چه برسد به دیگران، حتی اگر روشنفکران را هم بررسی کنیم میبینیم که حداقل اجراهای مختلف از سوناتهای شوبرت را گوش داده اند. یا حتی قدیمی ها و آنان که داش مشتی مسلکند با هایده اخت شده اند، جوانان هم که اکثرا خوره ی موسیقی های تند هستند. به طور کلی انگشت شمارند آنان که موسیقی گوش ندهند. و زمانی که پای یک چیز همگانی به میان می آید، فرد در جامعه باید بگردد و جریان منحصر به فرد خودش را بسازد(که شرح انگیزه ها و چرایی این حکم در اینجا نمیگنجد). تا به این بگوییم طرفداری.
اما کجایش مورد بحث است؟ قسمت "مطلق" اش، قسمت "فقط" اش.
حتما بین دوستان و آشنایان سراغ دارید:
فقط هایده
فقط ابی
فقط حصین
فقط ملتفت
فقط والس های شوپن
فقط تتلو
فقط پینک فلوید
و فقط های دیگری از این دست.
اما بیایید بیندیشیم که چه چیزی باعث میشود کسی یک سبک یا خواننده یا نوازنده را برتر از همه بداند و هرکس که به چیزی جز آن گوش دهد را داخل آدم حساب نکند؟ مگر نه این که هر دو انسان اند؟
اولین دلیلش بر میگردد به اولین مواجه ی افراد با موسیقی، شخصی که ابتدا با هایده آشنا شده به دنبال تمامی آهنگ های آن رفته تا آن لذت را باز بیافریند، و چون همواره دنبال همان لذت منحصر اولی بوده نتوانسته پا از قلمرو هایده و امثالش بیرون بگذارد و در نتیجه شناختش به این قلمرو محدود شده. که خود دومین دلیل است، یعنی ناشناخته بودن دیگر اثر ها در دنیای موسیقی فرد.
اما فرض کنید آن دیگری همزمان با چند سبک متنوع روبرو شده باشد و شناختش هم وسیع باشد، آنگاه چه؟ خب آنگاه بر میگردد به سلیقه، و باید دید که سلیقه یعنی چه و چه چیز تشکیلش داده، که در این متن نگنجد. اما میدانیم که سلیقه تعلیم پذیر است. پس نمیشود سلیقه را هم شاخصی جبری برای برتری دادن فرد به یک نوع موسیقی خاص دانست، یعنی فرد بگوید، تغصیر من نیست که فلانی را دوست دارم، سلیقه ام اینطور است. خیر تو میتوانستی سلیقه ات را تعلیم دهی.
اما سوال اساسی اینکه فرد باید سلیقه اش را بر چه اساس و شاخصی تعلیم دهد؟
اینجا باید برگردیم بر سر موسیقی، نه شخص شنونده. هر موسیقی، در هر سبکی، با هر محتوایی یا قابل شنیدن است، یا خیر، یعنی یا کیفیت دارد یا ندارد. و کیفیت بر اساس مبانی موسیقی است، هرچند همه موسیقی را به این صورت نمیشناسند و شاید توانایی و قدرت شناخت آن را هم نداشته باشند. ولی هر کسی میتواند به طور نسبی بر موسیقی ارزش گذاری کند. و شاخص باید، قابل شنیده شدن، یا غیر قابل شنیده شدن باشد. حالا هر چیزی که از این فیلتر عبور کند از نظر من ارزش طرفداری را دارد. حتی اگر طرفداری صرف اشتباه باشد، که هست.

کافکا افسانه است

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۳ ب.ظ


:

کافکا افسانه است.
اگر کافکا را نمیشناسید و آثارش را نخوانده اید، نشانی سایتی را بگیرید که در آن از بهترین روش های مرگ سخن گفته باشد.
اما چرا اینقدر این یاروی اجنبی اهل چکسلواکی را دوست دارم؟ معقول ترین جوابش این که کار دیگری جز دوست داشتنش نمیشود کرد. اما این که برای ما نان و آب نمیشود، چون به هر حال باید حداقل نصف صفحه ای را راجع بش حرف بزنم تا بشود آن را به عنوان یک نقطه ی جدید عرضه کرد، هرچند میشود به همین مقدار هم کفایت کرد، ولی از کمی اظهار نظر سطحی بدم نمی آید.
خب چیزی که غالبا همه میدانیم اینکه دنیای داستانی کافکا منحصر به فرد و افسانه ایست، و البته استعاری. دنیا های داستانی او اگرچه دم از واقعیتی بیرونی میزنند اما در هیچ نمود عینی ندارند، بلکه تنها استعاره اند از مفاهیمی که او میخواسته بگوید و خیلی ها دست به تفسیر های متنوعش زده اند. معروف ترین اثرش، مسخ را آخر از همه بخوانید، چون خودش به شدت از این اثر بدش می آمد، تنها دو تا سه یادداشت در مورد مسخ نوشته و همه ی آن ها حاکی از انزجارش نسبت به این اثر است، که خب معروف ترین اثر اوشت که منتقدان به آن نظر مثبت داده اند. این هم شبیه همان دنیاهای داستانی مخصوص خود کافکاست.
ولی وقتی اثرش را میخوانید، در همه ی جای آن با ابهامات و تردید ها و شک ها و عدم قطعیت هایی رو برو میشوید که خودش هم به آن ها دامن زده. دیالوگ هایش نسبتا طولانی و ضد و نقیض اند و گرچه منطقی، ولی منطق خاص داستان. شخصیت ها از این نظر تنها با گفته های خود راوی پرداخت میشوند، و ما صفاتشان را به چشم نمیبینیم و خود به آن پی نمیبریم. تقریبا دیالوگ های همه ی شخصیت ها از منظر گاه آن شخصیت کاملا متقاعد کننده و منطق اند که این یک صدایی امروزه ضعف در شخصیت پردازیست. ولی با این حال ما میدانیم که این دیالوگ های طویل خود یکی از خصیصه های کافکاست که دنیای خاص اورا هم پدید می آورد. از همه ی این ها گذشته، انگار کافکا ضعف ها را و نکات منفی را طوری به کار برده که کاملا در خدمت داستان استعاریش باشد. و مارا مجذوب دنیایش کند.
خب همینقدر کافیست چون زیاد هم نمیشود راجع به او حرف زد.

چرا از سمپاد متنفرم؟

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۲ ب.ظ


نسل جدید سگ دو میزند تا به جایی برسد که فکر میکند همه از آنجا بوده که یک چیزی شده اند و در زندگی موفق شده اند.
مثلا، در مدارس سمپاد علاوه بر علومی که در مدارس عادی آموزش داده میشود، چندین ساعت آموزش های فوق برگزار میشود، و این به خودی خود به این مدارس وجه ای داده ابر انسانی، به این معنا که افراد تحت آموزش ارگان های سمپاد بی شک افراد مخصوصی در نظام آموزشی هستند که از یک دانش آموز فقیر در ناحیه ی بی امکانات سیستان که دارد در چادر درس میخواند، بسیار موفق تر خواهند بود. و هرکس آنجا برود و سخت تلاش کند حتما آینده ای تضمین شده دارد.
یا برای مثال دانشگاه های مطرح، آیا این دانشگاه شریف است که نابغه پرور است؟ آیا این مدارس نمونه دولتی اند که بهترین هارا در دل خود پرورش میدهند، یا مدارس سمپاد؟ آیا این شرکت گوگل است که خیل عظیمی نابغه تحویل میدهد یا اپل؟
یا این ما هستیم که دچار اشتباه شده ایم؟ به دودلیل، اول از همه روزی را تصور کنید که اخبار فقط از بدبختی ها و حادثه ها میگوید، احتمالا دیگر اخبار را دنبال نکنیم، و به صورتی مشابه به دنبال شکست های نظام های آموزش هم نخواهیم رفت. آیا زمانی که یک پژوهشگر نخبه در زمینه ی نانو از دانشگاه شریف سر بر می آورد ما به این فکر میکنیم که صد ها نفر قبل از آن در بخش نانوی همان دانشگاه شکست خورده اند؟ و صد نفر هم قرار است بعد از او شکست بخورند؟ میشود نتیجه گرفت ما فقط آن موارد خاص موفقیت را میبینیم.
و دوم، تبلیغات را تصور کنید، بی شک هر یک از محصولاتی که تبلیغ میشود دارای ضعف است، اما تبلیغ کنندگات همیشه محصول خود را برترین میدانند، آیا دانشگاه ها، مدارس، شرکت ها، بنر میزنند و عکس افراد اخراجی و احمق و بیشعورشان را روی آن میچسبانند؟ یا همیشه از موفق ها دم میزنند؟
پس آیا این مکان ها و این اسم های خاص هستند که رسیدن به آن ها باعث میشود ما با استعداد بشویم؟ یا این افراد با استعداد اند که با رفتن به این مکان ها، به خاطر همان دو دلیل بالا، باعث میشوند اسم ها و مکان ها دارای هویت یگانه شوند؟
کمی فکر کنید، این ها همه روی هم رفته مارا دچار توهم میکنند، یک فرد با استعداد در زمینه ی فیریک، برای این که خط به خط تمام کتاب های فیزیک را از حفظ کرده به یک نظریه ی خاص در زمینه ی فیزیک دست نیافته، بلکه استعداد او در زمینه ی فیزیک، کارکرد ذهنش، یکی از عوامل انتخابش در گرایش به سمت فیزیک بوده، نه نتیجه ی انتخابش در گرایش به سمت فیزیک.
این سمپاد یا دانشگاه شریف یا یک شرکت خاص نیست که بتواند به تو هویت یگانه بدهد، بلکه استعداد خاص توست که به آن مجموعه ها هویت داده. تو نباید سگ دو بزنی که آنهارا انتخاب کنی، این آنها هستند که سگ دو میزنند تا تورا انتخاب کنند.
البته تنها نکته ی باقی مانده این که، قبل از هرکاری مقابل آینه بایست و درمورد چیزی که میبینی با خودت صادق باش(رولف دوبلی)

ظیبا می‌گفت

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۹ ب.ظ
  • ولی ظیبا میگفت، اینرو که بین دو ذره ی زیر اتمی، هیچ وقت تماسی حاصل نمیشه و همیشه همدیگرو دفعمیکنن، حتی هسته ی اتم که ما فک میکردیم ی نقطه ی توپر و منسجمه هم ازین قانون مستثنی ست. یعنی در واقع هیچ برخوردی وجود نداره. وقتی سطح دو جسم باهم برخورد میکنن، مثلا وقتی اتومبیل به دیوار اصابت میکنه، ما توی عرف میگیم که این دو با هم اصابت کردن، یا تصادف کردند، یا برخورد کردند،درصورتی که هیچگونه برخورد و اصابتی در کار نبوده و دقیقا برای همین که این اتم ها و الکترون ها و ذرات نمیخوان برخورد کنن و دافعه ی اون هاست که این اغتشاش و به وجود میاره تا ما بگیم محکم به هم برخورد کردن. که در واقع غلطه.
    یا اینکه هیچ گاه هیچ چیزی به ما برخورد نمیکنه، مخصوصا اینکه محکم و با قدرت اصابت کنه و ما ازون برخورد خاص، درد رو حس کنیم. هیچ دردی نیست،جز توی ذهن. و حتی هیچ چیزی روهم لمس نمیکنیم. 
    ولی امروز همه ی اینارو گفتم که بگم ما هیچیو واقعا لمس نمیکنیم، یعنی حالا که لمس کردن غیر ممکنه، لمس کردن هر چیزی میتونه جایز باشه؟ :))) یعنی میشه با قوانین، قوانین رو دور زد؟ میدونی چی میگم؟