Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

در آغاز تنها می‌دانیم که نمی‌دانیم. اما چه‌گونه، دانستنِ این‌که نمی‌دانیم را می‌دانیم؟ حتی این را هم نمی‌دانیم. و این‌که نمی‌دانیم، که چه‌گونه نمی‌دانیم، خود در پیِ دانستنِ چیزی به وجود می‌آید. و آن تنها یک جمله‌ی خبری‌ست، «تو دانایی» چه کسی‌، دقیق‌تر بگویم؛ چه چیزی این گزاره را در گوشِ تو نجوا می‌کند؟ نمی‌دانیم. نمی‌دانیم. و اینکه من خود را دوشادوشِ تو تصویر می‌کنم برای این است که میل به خواندنت در پیِ میلی عمیق‌تر به وجود آمده است. بخوان، بخوان، بدان، بشناس. سوالِ اصلی اما اینکه: چه چیزی را؟ نمی...

آخرین مطالب

زندگی بی‌هیجان

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ

زندگی ما دیگر تقریبا هیچ هیجانی ندارد، با اینکه حواسم بود موتور مدت هاست (شرمنده بضاعتم در حد موتور سیکلت است و کلاس کاری پایین) بنزین تازه سر نکشیده اما گذاشتم همینطور بی بنزین بماند(آمپرش هم خراب است خدارا شکر، باک خالی را تا نیمه پر نشان میدهد) و یک جوری مسئله را از ذهنم حذف کردم تا بالاخره در کوچه ای، خیابانی، بیابانی بنزینش تمام شود و مارا جا بگذارد، آن وقت شده حتی مصنوعی چند دقیقه ای، چند ساعتی حس عاجز بودن و گیر کردن در برهوتی که هیچ کس حاضر نمیشود کمکت کند بهم دست بدهد( البته انگیزه اش بیشتر به خاطر این بود که بفهمم چه اتفاقی می افتد که یک سری هنوز با این همه ماشین های مدل بالا و این همه تجهیزات وسط راه بی بنزین میشوند، چطوری حتی به فکرشان نمیرسد یک بطری بنزین بگذارند داخل ماشین برای احتیاط)خلاصه امروز پس از جلسه ی جرگه سرم حسابی درد گرفت و گفتم بلند شوم بروم یک چیزی بخورم، رفتم خوردم و در راه برگشت دیدم که بله، بالاخره بنزین تمام شده و جنابعالی مارا مثلا در میان خیابان 17 شهریور جا گذاشته است. اول گفتم این مسخره بازی ها چیست که در می آورم، عین خوده حماقت است. سریع تلفن را از جیب در آوردم که زنگ بزنم دوستی آشنایی به دادم برسد که خوشبختانه متوجه شدم به به شارژ ندارم. سریع نظرم سمت روشن کردن اینترنت رفت ولی گفتم حالا که قرار است زندگی هیجان انگیز باشد چرا من هی دست رد به سینه اش بزنم؟ همین شد که بیخیال قضیه شدم و طبق چیزی که در تصورم بود و از فیلم و سینما دیده بودم ایستادم گوشه خیابان تا شاید کسی بیاید و غیرت کند به ما بنزینی بدهد. سر جمع به دو دقیقه هم نرسید که یادم آمد یک ظرف باید برای همچین مواقعی در موتور باشد و کلید را چرخاندم و زین را بالا آوردم که دیدم بله، یک بطری پر از بنزین درش هست و اصلا الکی این همه وقت خودم را مسخره کرده بودم(بطری را دایی گذاشته بودند مثل اینکه). خلاصه بطری را برداشتم و خالی کردم در باک و مدام به این فکر کردم چرا ملت الان اینقدر به فکر آینده اند که برای هر چیزی پنج شش تا جایگزین دارند، از یار و غم خوار گرفته تا جا و مکان غار (!) و به این فکر کردم که واقعا چجوری در فیلم ها و داستان ها قهرمان ها بی برو برگرد به خاطر بنزین در راه می مانند؟ قهرمان سینما هم انقدر کوته بین و احمق آخر؟

  • Omid Khodadadi

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.