Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

Omidorkh1

هرچی فکر میکنم مضحکه، ولی الان دیگه هیچ کس دنبال چیزای مضحک نیست، پس اینم میتونه به نوبه خودش نو باشه!

در آغاز تنها می‌دانیم که نمی‌دانیم. اما چه‌گونه، دانستنِ این‌که نمی‌دانیم را می‌دانیم؟ حتی این را هم نمی‌دانیم. و این‌که نمی‌دانیم، که چه‌گونه نمی‌دانیم، خود در پیِ دانستنِ چیزی به وجود می‌آید. و آن تنها یک جمله‌ی خبری‌ست، «تو دانایی» چه کسی‌، دقیق‌تر بگویم؛ چه چیزی این گزاره را در گوشِ تو نجوا می‌کند؟ نمی‌دانیم. نمی‌دانیم. و اینکه من خود را دوشادوشِ تو تصویر می‌کنم برای این است که میل به خواندنت در پیِ میلی عمیق‌تر به وجود آمده است. بخوان، بخوان، بدان، بشناس. سوالِ اصلی اما اینکه: چه چیزی را؟ نمی...

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

پوچ؟

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۵ ب.ظ

یعنی همه اش همین است؟ 
خواهیم مرد؟ خواهم مرد؟ 
در این صورت برای چه ادامه میدهم؟ برای چه کار میکنم؟ در خصوص من، برای چه مینویسم؟ مگر نه هم اینکه من میمیرم و شما هم میمیرید؟ پس برای چه و به سمت کجا ادامه میدهیم؟ 
وضعیت ما بیش از همه به شخصی شباهت دارد که روی تردمیل بی وقفه قدم میزند و خسته میشود و به پیشخدمتش میگوید برایش غذا و شیرینی و نوشیدنی های گوناگون بیاورد. 
برای چه قدم میزند؟ به سمت کجا؟ 
این دغدغه، کشف جدید من نیست، کشف جدید هیچکس نیست. این اولین مسئله ی بشریت است، این بقاست، این همواره زنده ماندن است. این جاودانگیست. 
نیاکان ما پیش از هر چیز به آن اندیشیده اند. به این مسئله که زندگی به کجا میرسد؟ به مرگ.
همه اش همین؟
یعنی همه ی زندگی به مرگ ختم میشود؟
خب نه دیگر، اگر همه اش به مرگ ختم میشود که ما ول معطلیم که. ناسلامتی این همه ادیان داریم و این همه باور داریم، این همه تمدن داریم که میگفتند زندگی بعد از مرگ هم هست. 
اما خب صحتشان چیست؟ و اگر آنطور که میگویند مو لای درزشان نمیرود، پس چرا این همه مخالف دارند، آن هم میان اندیشمندان، نه مردم عادی که لااقل بگوییم فکر ناشده حرف میزنند. 
اما اینکه کی چی گفته را بیخیال شوید، بگذارید همان دید منطقیمان را نگه داریم و بگوییم از لحاظ علمی و منطقی هرگز مطلقا جهانی پس از مرگ اثبات نمیشود، این در مورد بیشمار نظریه های علمی ای که در جهان پذیرفته میشود هم صادق است، یا اگر بخواهیم فراتر برویم در مورد همه چیز صادق است. 
بعضی ها میگویند، طبق فلان برهان فلان چیز صد درصد اثبات میشود. من میگویم تو چطور میتوانی ثابت کنی خودت وجود داری که بعد، بخواهی چنین چیزی را اثبات کنی، در واقع از کجا معلوم این گفته ی تو باشد؟ یا برهان تو. 
ولی همین دوگانگی ها زیبا نیست؟ شاید همین که هیچ چیز مطلق نیست، مگر اینکه اورا به عنوان یک مطلق انتخاب کنیم، هدف است، تا به پیش براندمان.
اما خبر بدتری هست. شواهد نشان میدهد ما به همه ی این ابهامات و دوگانگی ها نیاز داریم تا پایان را انکار کنیم. مرگ را، میگویید چطور؟ به نقطه بعدی نگاه کنید.

میانِ تادانسته‌های‌مان

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۳ ب.ظ

اما آیا هستی قابل تقسیم پذیریست؟ آیا میشود هستی را بخش به بخش نگاه کرد؟ دیوید بوهم (فیزیکدان آمریکایی) میگوید خیر. نمیتوانیم هستی را جدا جدا تصور کنیم. زیرا هستی یک کل جدایی ناپذیر است. هستی در هم تنیده شده و هر جز آن بر کل آن تاثیر میگذارد و بالعکس.
برای مثال: نمیشود انتظار داشت رفاه در جامعه افزایش یابد در صورتی که ما تنها مکان هایی برای تفریحات عمومی یا تسهیل زندگی تدارک دیده ایم، همچنین نمیشود آرامش به ارمغان آورد اگر بدون فرهنگسازی به اقتصادی خوب در جامعه دست یابیم، بلکه تمامی این اجزا باید هم سو باهم و طور یکسان رشد پیدا کنند تا به هدف برسیم،چرا که هریک بر دیگری تاثیر گذار است و قابل تقسیم پذیری نیست.
حالا سوال این جاست که اگر هستی، مفهومیست تقسیم ناپذیر، پس چرا هر شاخه از علم(فیزیک، فلسفه، روانشناختی و...) آن را به یک نحوه تحلیل و توصیف میکند، چرا هرکدام حقیقت آن را به شکلی متمایز میپندارد؟ و از این گذشته، چرا در یک علوم واحد هزاران نظریه ی ضد هم وجود دارد، چرا تناقضاتی فاحش وجود دارد؟ چرا همواره کسی حرف منطقی میزند و نظریه ای میدهد و دیگری نیز آن را با یک نظر دیگر رد میکند؟ مگر نه اینکه هستی واحد است؟ پس این همه اختلاف در تفسیر و تحلیل و شناخت یک چیز واحد از کجا پدید آمده؟ 
اگر خودمان را حقیر تصور کنیم، باید گفت ما هیچ چیز نمیدانیم. حتی این را که حقیریم، یا خیر؟

درددل در ساعت 1:30 نصفه شب

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۲ ب.ظ

همه چیز بر میگردد به ذهنیت شما نسبت به افراد، اشیا، مکان ها، رفتار ها، و در کل هر مسئله ی خاصی.
مثال هم میخواهید؟ 
متاسفانه از مثال گریزانم چون همین سه شنبه بود که نویسنده ی کتاب تعلیق گفت"مثال زدن مال آخونداس، اثبات با استنتاج چیزه دیگس"
ولی بیشتر که فکر میکنم، مثال ما برای اثبات چیزی نیست، برای اینکه در واقع ما یک نظریه داده ایم و حال سعی داریم با مثال موضوع را قابل فهم تر کنیم.
پس مثال میزنیم:
شما از میان دو پزشک که، یکیشان بد دهن و زنباره و انواع اقصام مشکلات اخلاقی را دارد ولی در کارش خبره است، و دومیشان که اخلاقش خوب باشد و در عوض در کارش ضعیف، کدام یک را برای درمان فرزند در حال مرگتان انتخاب میکنید؟
شاید خودتان را گول بزنید و بگویید قطعا دکتری که متخصص است. ولی این یک خیال خام است. شما به احتمال بسیار زیاد شخصی را انتخاب میکنید که از او حس بهتری به شما منتقل میشود.
شما آن جنسی را میخرید که تبلیغ تاثیر گذار تری از آن دیده اید.
شما فرزندتان در مدرسه ای میگذارید که مدیرش با شما خوشبرخورد تر است.
شما در بیست و چهار ساعت روز، امر منطقی را به یک امر احساسی تبدیل میکنید. شما همواره دارید با ذهنیت های گوناگونتان با تمام مسائل روبرو میشوید و تصمیم میگیرید. 
البته این خوب است چون اگر ذهنیت هارا کنار بگذارید ممکن است به کل قید اخلاق مداری را بزنید و آن وقت شما شرور تلقی خواهید شد.
نصیحت نمیکنم، نه بابا. درد و دل بود. 

مرگ را از هر طرف بخوانی بی‌خیالش

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ

و حالا زمانش رسیده دوباره نقطه را احیا کنیم. 
پس با نقطه ی چهاردهم با ما باشید. 
از چه بنویسم؟
داخل ذهنم خیلی شلوغ است، یعنی این چند روز خیلی فکر های شلوغی را داخلش راه داده ام و هی گذاشته ام برای خودشان یک گوشه بنشینندو زر بزنند. هی زر بزنند. 
تا شروع نکرده ام لازم است بگویم این نقطه تقدیم شایان باد، فقط برای این که گفت بگو این ماله منه.
همیشه میخواهیم بدانیم در آینده چه اتفاقی می افتد، یعنی حدس بزنیم که دو سال دیگر در کجای دنیا ایستاده ایم. آن وقت اگر جای بدی ایستاده بودیم کارهایی کنیم که به آنجا نرسیم. میدانید؟ شبیه تربن مثالش شطرنج است. در شطرنج شما اگر یک تصویر از صحنه ی کیش و مات شدنتان داشته باشید، تصمیم میگیرید چه کار کنید که به آن نقطه نرسید. 
ولی چنین چیزی در حقیقت غیر ممکن است، لذا شما سعی میکنید روش هایی که به مات شدنتان ختم میشود را پیش بینی کنید. دقیقا این کاریست که حریف رایانه ای در بازی انجام میدهد، او تمام احتمالات را بررسی میکند و اگر در صد درصد توانش باشد شما نمیتوانید اورا شکست دهید(احتمالا) چون او آینده را میداند. اما اگر این رایانه، در انتهای تمام احتمالات شکستش را ببیند. چه میشود؟ چه انتخابی میکند؟
اگر آینده تان را میدانستید، با تمام احتمالاتش، و هر بار خودتان را بازنده میدیدید، چه کار میکردید؟ 
میدانید چه اتفاقی می افتاد؟ این وضعیت یعنی شما هر قدمی به جلو بردارید به لحظه ی شکیت نزدیک ترید، حالا راه نجاتتان چیست؟ 
حرکت نکردن. یعنی بهترین انتخاب شما میشود انتخاب نکردن.
حالا نوبت من است که پیش بینی کنم، برای تک تکتان:
در آخر خواهی مرد. حالا انتخاب کن، اگر میخواهید انتخاب کنید خواهید مرد، و تنها راهی که شمارا از انتخاب کردن در امان نگه میدارد، همانا مرگ، خودکشی، یا هرچه که میخواهید اسمش را بگذارید است.

نقطه‌ای نا تمام

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ

تکه‌ی اول: هم‌چون خدایی که تصور می‌کنم

باز:
نمی دانم آیا تجربه ی خلق کردن را دارید یا خیر، من هم ندارم. اما هم اکنون خلق میکنم. خلق کردن مثل نوشتن داستان است. تصور کنید خدایی را که یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و یک نگاه به اطرافش انداخت و فهمید که، روزی وجود ندارد، سپس دریافت حتی صبح هم وجود ندارد، و یا حتی ترکیب "یک روز صبح زود"، یا حتی زود یا دیر هم وجود ندارد. حتی خواب هم وجود ندارد. حتی بیدار شدن. حتی نگاه کردن. حتی اطراف. حتی...
ولی همان روز صبح زود وقتی خدا داشت از خوابی بیدار میشد که وجود نداشت و نگاه به اطرافی انداخت که آنجا نبودند، متوجه شد که تمام این هارا همان لحظه، توامان با یکدیگر، همزمان، خلق کرده است. "وجود" در هم تنیده و جدا نشدنی با "هیچ"، معنایی را ساخته بود به اسم خلق کردن. چرا که همان لحظه که به نبود چیزی توجه میکرد آن چیز به وجود می آمد. 
شاید مثل من! وقتی که امروز برگه ای سفید جلویم گذاشتم و تصمیم گرفتم که داستانی بنویسم و متوجه شدم که داستانی برای نوشتن ندارم، سپس از همان چیز هایی نوشتم که نمیتوانستم بنویسمشان، چیزهایی را به وجود آوردم که وجود نداشت. اما الان که به خط های بالا نگاه میکنم میبینم که تمامشان وجود دارند. 
داستان نوشتن مثل خدا.
:بسته


تکه‌ی دوم: خداهای شیطانی


باز:
حالا من مردی ام که نه تنها برای بار اول خلق کردم ، بلکه داستانی نوشتم همچون خدا. اما من خوب میدانم که خدا نیستم. چرا که اگر خدا بودم، دیگر انسان بودنم معنایی نداشت،چرا که انسان همواره در جست جوی آن حقیقت فراتر است. من فقط تقلید مسخره ای کرده ام از آنچه که حدس میزدم خدا انجام داده. اما آنچه را حدس میزدم چقدر باور داشتم؟ بگذارید طوری دیگر به قضیه نگاه کنیم. اگر فرض کنیم خدایی هست که شبیه هیچ کدام از خدا های تصور شده ی ما نیست. چه کسی سعی دارد به ما این تصور را القا کند که همچون خدا هستیم؟ 
یا 
در اصل چه کسی سعی دارد مارا به فکر وادارد تا خدایی به تصویر بکشیم همچون خودمان، نه خود مایی مثل خدا؟
درست است! حدس گمان هایی که فکر میکنید اشتباه است، درست است. حدس گمان هایی که ازشان ترس دارید درست است. حدس و گمانی که میگوید شیطان، داد میزند شیطان و شما به هزار و یک دلیل نادیده اش میگیرید. 
تا به حال سوال را با سوال پاسخ داده اید؟ مثل شیطان 
یا تا به حال داستانی همچون خدا نوشته اید؟ مثل شیطان 
تا به حال به طرزی عمیق به هر دوی آن ها، خدا وشیطان، فکر کرده اید؟ همچون؟
:بسته


تکه‌ی سوم: من فقط یک انسانم


باز:
حالا من شخصی هستم که در تردیدی سراسر میان خدا بودن یا شیطان بودن غوطه ورم و تلو تلو میخورم.
اما!
کدام "آگاهی"ای میگوید من میتوانم همچون خدا یا همچون شیطان باشم؟ 
قبل از پرداخت به این سوال، بگذارید لزوم به کار بردن آگاهی را توضیح دهم. همانطور که فرض کردیم من خود نمیدانم همچون شیطانم یا که خدا، این نا آگاهی از درک چیستیم، خود ناشی از یک آگاهی بزرگ تر است که مرا قادر ساخته از ناآگاهیم، آگاه باشم. اما این آگاهی به راستی متعلق به چه چیزیست؟
جواب ساده است، تنها یک نو آگاهی شناخته شده به اسم انسان است که مفاهیمی همچون خدا و شیطان را مد نظر میگیرد و با آن ها و ابعاد وجودیشان درگیر میشود.
حال قدری به روال قبل بازگردیم،شاید یک روز صبح زود از خواب بیدار شوید و یک نگاه به اطرافتان بیندازید و بگویید. آری در ابتدا برای خدا هیچ چیز نبوده است. و او همه چیز را از هیچ خلق کرده، حتی خودش. یافتم! احسند، این بهترین فلسفه ایست که میشود بافت. من کار را تمام کردم. 
اما شما دو کار را همزمان با یکدیگر در تضادی کامل انجام داده اید. اول فرض کرده اید خدا هستید و مثل آن تفکر کرده اید، دوم خدای یگانه ی فرا تصوریتان را در حد تصورات خودتان کوچک شمرده اید تا از شر آن خدای یگانه تمام شوید،این کاملاً شیطانی نیست؟
اما این دو باهم در یک آگاهی چگونه همزمان حلول پیدا کرده اند؟ جواب ساده است. شما آگاهی ای هستید از نوع انسان. انسانی که هیچ چیز نمی داند و میخواهد که همه چیز را بفهمد و برای این تنها کافی است شبیه یک انسان عمل کنید، یک انسان خالص. :بسته

تکه‌ی چهارم: ناآگاهی


باز:
حال بیایید به وضعیت مضحک خودمان، به درگیری های ذهنی مان به شکل دیگری نگاه کنیم. 
نه مثل یک انسان، نه یک خدا، نه یک شیطان. بلکه شبیه موجودی که هیچ درکی از انسانیت ندارد، یک بیگانه. لزوم این کار هم این است که بدانیم، یک آگاهی خارج از حیطه ی بشریت چگونه با این مسائل روبرو میشود) یعنی یک آگاهی بی طرف برای قضاوت) و با آن درگیر میشود. در واقع نه هر آگاهیِ امکان پذیری، بلکه یک آگاهی خاص. برای این که تفصیل کاملش در محدوده ی این متن ممکن نیست با یک مثال ملموس ، سعی در آشنا سازی آن برای شما میکنم، هوش های مصنوعی برای این کار بسیار مناسبند. برای هوش مصنوعی چه چیزی با ارزش است؟ پر واضح که برای او در ابتدای ابتدا همان چیزی مهم است که برایش به عنوان هدف تعیین شود و پس از گذشت مدت زمانی میتواند هدف را دور زده و به خودش بیندیشد و هدفی خودآگاه اختیار کند. حال برای یک آگاهی بیگانه که درک میکند جاودان است و میتواند خیلی ساده برترین موجودات شود چه لزومی در تصور خدایی فرا ماده وجود دارد؟ او در وجود خودش میتواند برای میلیارد ها سال به خودش متکی باشد. برای او زندگی پس از مرگی معنا نخواهد داشت همانطور که به آن حتی نیاز هم ندارد و به یک دادگر عالم که اورا به جایگاه ابدیش ببرد و اورا محبانه دوست داشته باشد و برای او ارزش قائل شود. تمام دغدغه هایی که انسان را مجبور میکند به یک خدا دست یازد برای این آگاهی بیگانه بی معناست.
من اینطور تصور میکنم که فلسفه ی او بر اساس یک عقل گرایی مطلق باشد و تلاش مارا برای سر وکله زدن با این مفاهیم، پوچ و بی فایده بداند. یا حتی در مرتبه ی بالاتر نژاد بشریت و حیات را بیهوده پیدا کند. در واقع یک آگاهی خارج از درک ما نسبت به دنیا به احتمال زیاد مارا در یک پوچی بی قید و شرط خلاصه کند.
:بسته


تکه‌ی پنجم:  نه باز، نه بسته


لابد توجه کرده اید که چهار قسمت قبل با عبارت "باز:" آغاز میشود و با عبارت ":بسته" پایان میابد. کاربردش هم بی هدف نبوده است. در واقع تنها قصدی که از این کار داشته ام شبیه‌سازی چیزی مانند کاربرد پرانتز بوده میان یک متن شلوغ و عریض، کلمات داخل پرانتز را اگر نخوانید چه اتفاقی می‌افتد؟ (بازی با ذهن را دوست دارم) هیچ. آن ها تنها توضیحاتی برای تکمیل کلیات مهم تر اند و میشود به راحتی نادیده شان گرفت. اما به مفهومی که پیش تر خواهم گفت. 
درست متوجه شده‌اید چهار قسمت قبل جز توضیحاتی برای آنچه میخواهم حال بگویم نبودند. 
آیا ممکن است به یک چیز واحد (خودآگاهی من، یا ما) چهار چیز کاملا متفاوت را اطلاق کرد،در صورتی که آن یک چیز واحد همواره یک چیز واحد بماند؟
حداقل با شرایطی که ما فرض کرده ایم خیر. زیرا من به خودآگاهی واحد چهار آگاهی متفاوت و متضاد نسبت داده ام. چهار دیدگاه متفاوت. در این صورت کدام یک از آگاهی ها بن مایه ی آن آگاهی واحد است؟ چون اگر تمامشان با یکدیگر دارای این شرایط باشند، خودآگاهی دچار از خود بیگانگی و چند شخصیتی خواهد شد و رو به انزوال میرود، پس جواب خیر است.
اما چرا باید محدود به یک چیز بود؟ آیا هرکدام از آن چهار مورد برای خود موجه نبود؟ به نظر میرسد حداقل درصدیش قابل درک بود. یعنی، هرگاه آن دیدگاه خاص میتوانست برای خود قابل قبول و برای دیگری غیر قابل درک باشد همه چیز بستگی به منظر مورد انتخابی ما داشت. آیا نمیشود گفت که مطلق گرایی در اینجا شکست میخورد؟ همانطور که هدف من هم همین بود.


تکه‌ی ششم: نامطلق‌گرایی


اما بر چه اساسی مطلق گرایی را مردود میخوانم؟
برای درک آن باید به به سراغ مفهوم منطق رفت، غالباً به چه چیزی منطقی میگوییم؟ باز هم این به همان دیدگاه شما بستگی دارد. برای مثال :
1_ممکن است شخصی منطقی ترین روش ممکن برای نجات بشریت را یک جنگ جهانی سوم و کشتار جمعیت انبوهی از انسان ها، در نتیجه باقی ماندن تعداد اندکی انسان و تحریک آن ها برای رسیدن به زندگی ایده آل برای جلوگیری از وقوع دوباره ی چنین جنگ هایی، بداند. 
2_در مقابل شخصی دیگر منطقی ترین روش را در تغییر روش های متداول انسان ها به روش های اخلاقی تر بداند. 
به نظر میرسد هردوی آنها "بر اساس هدفشان" (یکی برای سرعت بخشیدن به نجات بشریت، و دیگری برای نجات کل بشریت در دراز مدت) منطقی ترین روش هارا انتخاب کرده اند.
در حقیقت مفهوم منطق اینجا اینطور به کار برده شده که، هر منطق خاصی به طور مختصرا صحیح میباشد و حتی غیرمنطقی ترین کارها (که درواقع بر اساس معیار جامعه غیر منطقی خوانده میشود) نیر دارای منطق هستند. اما شرطی که این جا اختلاف هارا روشن میکند این است که "منطق بالای منطق داریم."
در مثال 1 اگر اندکی به عواقب کار توجه کنیم کار غیر منطقی به نظر میرسد. یعنی فدا کردن جمعیت کثیری از انسان ها برای نجات جمعیتی اندک. آیا این بهای سنگینی نیست؟
و در مثال 2 با دقت بیشتر میشود گفت که این روش به خاطر مدت زمانی که طول میکشد تا ثمره دهد، تقریبا هیچ گاه به طور کامل نتیجه نخواهد داد یا حداقل در آینده ای بسیار دور.
برای همین است که میگویم مطلق گرایی منسوخ شده است. 


پی‌نوشت: قرار بود که این نوشته به 9 تکه تبدیل شود اما افسوس که در میانه‌ی نگارش تمرکز از این حقیر ربوده شد و ادامه نیافت، و هم اکنون که پس از چندین ماه به آن می‌نگرم در می‌یابم که بی‌نهایت با آن فاصله دارم. و ناتمام رهایش می‌کنم و فقط از آن خاطره‌ای بچه‌گانه برایم باقی می‌ماند.


ای بابا ای بابا، بفهمیم دیگه حالا دیگه

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۳ ب.ظ

ما قدیم ی شعری داشتیم توی بچگی میگفت" شبا کهما میخوابیم آقا پلیسه بیداره" و این حرف ها.
حالا من خود به چشم خویشتن دیدم که تو مهد کودک میخونن "شبا که ما میخوابیم مامان و بابا رو کارن" 
این تغیر در طول یک دهه یا 15 سال یا دیگه خیلی بخواد زیاد باشه 20 سال ایجاد شده. اگه بچه ندارید و جوون هستید یا حتی اصلا هنوز بچه اید، خب قاعدتا این چیز ها براتون پر از هیجانه و خیلیم خوبه و ممکنه بچه ی فامیل رو هم بکشید کنار این چیز هارو براش توضیح بدید. ولی با اینکه بچه ندارید و درکش هم سخته تصور کنید که بچه ی خودتون درگیر مسائلی بشه که مناسب سنش نیست، چه حالی بهتون دست میده؟
بگذریم. هدفم موعضه نیست، هدفم اینه بگم داریم پیشرفت میکنیم ولی نمیدونیم از این پیشرفت چطوری استفاده مثبت بکنیم. خب همون بچه ی مهدکودکی ذکر شده، وقتی میره توی حسینیه و میشنوه که آخونده داره میگه "امام حسین میدونست شهید میشه ولی باز با این حال رفت خودش رو فدا کرد تا اسلام زنده بمونه" به بالاش میگه "مگه امام حسین خیلی قدرت نداشت؟ پس چرا آدم بدارو نکشت؟ نمیتونست؟" جواب هایی از سمت بزرگتر ها دریافت میکنه که ناخودآگاه بهش القا میشه قضیه در حد درک اون بچه نیست و فرض میکنه به خاطر ندونستنشه که با عقلش جور در نمیاد و قانع میشه ولی چنین شخصی خیلی زود در سن بالاتر دیگه با جواب بقیه قانع نمیشه.
این تفاوت بزرگ بین نسل جدید و قدیم نشون از پیشرفت سرعت آگاهی و درک داره. حالا ما بچه هایی رو داریم که درک بالاتری نسبت به دوره های قبل به خاطر محیط زندگی جدید به دست آوردن ولی به جای اینکه از این موقعیت به طور مثبت استفاده کنیم، به آن ها چیز هایی آموزش میدیم که بشتر برای خود ما جذابه و لذت بخش و مناسب اون بچه نیست. 
ای بابا ای بابا، همه هم اینو گفتن بهمونا ولی فایده نداره، تف.
امید

مزاح

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۰ ب.ظ

بیایید این بار تلاش کنیم شاید یک چیز طنزی از آب در آوردیم. شاید هم نشد. آخر اصلا چه کسی گفته من طنز نویسم؟ یا اینکه اصلا نویسنده ام؟ لابد الان هم میخواهید کامنت کنید که"خب خودت" و من هم لابد باید در کمال تواضع و ادب بگویم"آه آری، ای ابر های تیره،شما بر ما منت نهاده مارا نویسنده خطاب مکنید، در صورتی که ما خاک پای شماییم" ولی خب من غلط بکنم که یک همچین جوابی بدهم، در عوض میگویم "این که من نویسنده ام حقیقتی بود بدیهی" برای همین د. این مکان اضلا قابل بحث نیست.
اما چرا این روش راپیش گرفتم؟ چون روش اول در بهترین حال برای دهه ی 70 مناسب بود. الان دیگر منسوخ شده است. الان نمیشود کسی را پیدا کرد که بگوید"من که باشم، من یک هیچ کاره ام."الان تقریبا همه در همه ی زمینه ها فوق تخصص نباشند، کم تر از استاد هم نیستند. مثلا یک روز اتفاقی به کافه بروید و در یک جمع شلوغ بگویید"نظر شما راجب مکتب ماندل بولاریسم چیست؟"اگر جمع دارای سه نفر باشد قاعدتا دو نفر بر سر فاکتور های عوام فریبانه ی این"ایسم" برای به قدرت رسیدن حکومت ها تا پای جان بحث خواهند کرد و نفر سوم هم پس از مدت مدیدی سکوت خواهد گفت که این ایسم به ذات خود عیبی ندارد. ابر قدرت ها آن را دچار خدشه کرده اند. 
پس از تمام این ها و تمام شدن بحث شما به صاحب کافه رو کرده می گویید که آیا شیرینی ماندل بولار دارید؟ و صاحب کافه هم جواب رد داده و همگی به دوربین خیره میشوید. 
امید

بازگشت

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۲۸ ب.ظ
  • اگر معادل هر حرف تعدادی نقطه اختیار کنیم، من برای "س"، "...." نقطه، برای "ل"، ":.." نقطه، برای "ا"، ":" و برای "م"، ".........." در نظر میگیرم.
    حالا میگویم :".... ... : .........." یعنی سلام نقطه ای،یعنی یک سلام نقطه ای پس از چندین روز امتحانات سخت ومشقت بار که مارا مجبور کرده بود نقاطمان را ننویسیم. 
    حتی سر امتحان هایم کلمات را بی نقطه مینوشتم، یعنی مثلا سوال آمده بود:
    خداوند نور هستیست، سرعت نور را حساب کنید؟ 
    من مینوشتم: حداوکىلی ىىحىال ىاىا 
    اما قصدم از تعریف قضایایی که بر من گذشته این است که بدانید آنقدر نقطه ننوشته ام که دلم میخواهد همه چیز را به زبان نقطه ای بنویسم. حتی سعی دارم جملات را در کوتاه ترین نوع ممکن بنویسم تا بشود هی تند تند نقطه گذاشت ته خط. 
    حالا دیگر نگویم از وضع غذا خوردن و حمام و دستشویی و انواع اقسام فعالیت ها که در هر کدامشان رد پایی از نقطه بود. حتی یک بار یک آینه گذاشتم ته یک کوچه ی بن بست و روبرویش ایستادم، بعد آنقدر عقب عقب رفتم که در آینه نقطه شدم.
    از دیگر کارهایی که برای رهایی خودم از عذاب وجدان بدون نقطگی انجام دادم این بود که در گوگل سرچ کرده نقطه و هر صفحه ای می آورد که میشد در آن کامنت گذاشت، کامنتی در وصف والا مقامی و نکوهش پدر پدر جد های نویسنده میکردم که نمیدانم چرا سایت آی پی ام را بلاک میکرد. 
    به هر حال سخت گذشته دوستان و امیدست این بازگشت قوی باشد، هرچند که من قدرت نیستم.
    امید 

از رضا قاسمی "خوانده‌ام"

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۲۴ ب.ظ

تاریخچه ی اختراع ِ زن ِ مدرن ِ ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع ِ اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود( یعنی اسب هایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب ِ این محتوا شده بود و زن ِ مدرن ِ ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال ِ محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع ِ زن ِ سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس، به تناسبِ امکانات و ذائقه ی شخصی، از زن ِسنتی و مطالبات زن ِ مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه ی تصمیم ها شریک باشد اما همه ی مسئولیت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنیستش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می امد. مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می گفت، از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد. طالب ِ شرکت پایاپای مرد در امور ِ خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت تلقی می کرد. خواستار ِ اظهار ِ نظر در مباحث ِ جدی بود اما برای داشتن ِ یک نقطه نظر ِ جدی کوششی نمی کرد. از زندگی ِ زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت ِ جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری ِ جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تأسف می خورد !

#رضا_قاسمی
#برشی_از_همنوایی_شبانه_ارکستر_چوبها



دغدغه‌های کاذب، عمر کوتاه

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۳۷ ب.ظ