کافکا افسانه است
دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۳ ب.ظ
:
کافکا افسانه است.
اگر کافکا را نمیشناسید و آثارش را نخوانده اید، نشانی سایتی را بگیرید که در آن از بهترین روش های مرگ سخن گفته باشد.
اما چرا اینقدر این یاروی اجنبی اهل چکسلواکی را دوست دارم؟ معقول ترین جوابش این که کار دیگری جز دوست داشتنش نمیشود کرد. اما این که برای ما نان و آب نمیشود، چون به هر حال باید حداقل نصف صفحه ای را راجع بش حرف بزنم تا بشود آن را به عنوان یک نقطه ی جدید عرضه کرد، هرچند میشود به همین مقدار هم کفایت کرد، ولی از کمی اظهار نظر سطحی بدم نمی آید.
خب چیزی که غالبا همه میدانیم اینکه دنیای داستانی کافکا منحصر به فرد و افسانه ایست، و البته استعاری. دنیا های داستانی او اگرچه دم از واقعیتی بیرونی میزنند اما در هیچ نمود عینی ندارند، بلکه تنها استعاره اند از مفاهیمی که او میخواسته بگوید و خیلی ها دست به تفسیر های متنوعش زده اند. معروف ترین اثرش، مسخ را آخر از همه بخوانید، چون خودش به شدت از این اثر بدش می آمد، تنها دو تا سه یادداشت در مورد مسخ نوشته و همه ی آن ها حاکی از انزجارش نسبت به این اثر است، که خب معروف ترین اثر اوشت که منتقدان به آن نظر مثبت داده اند. این هم شبیه همان دنیاهای داستانی مخصوص خود کافکاست.
ولی وقتی اثرش را میخوانید، در همه ی جای آن با ابهامات و تردید ها و شک ها و عدم قطعیت هایی رو برو میشوید که خودش هم به آن ها دامن زده. دیالوگ هایش نسبتا طولانی و ضد و نقیض اند و گرچه منطقی، ولی منطق خاص داستان. شخصیت ها از این نظر تنها با گفته های خود راوی پرداخت میشوند، و ما صفاتشان را به چشم نمیبینیم و خود به آن پی نمیبریم. تقریبا دیالوگ های همه ی شخصیت ها از منظر گاه آن شخصیت کاملا متقاعد کننده و منطق اند که این یک صدایی امروزه ضعف در شخصیت پردازیست. ولی با این حال ما میدانیم که این دیالوگ های طویل خود یکی از خصیصه های کافکاست که دنیای خاص اورا هم پدید می آورد. از همه ی این ها گذشته، انگار کافکا ضعف ها را و نکات منفی را طوری به کار برده که کاملا در خدمت داستان استعاریش باشد. و مارا مجذوب دنیایش کند.
خب همینقدر کافیست چون زیاد هم نمیشود راجع به او حرف زد.
اگر کافکا را نمیشناسید و آثارش را نخوانده اید، نشانی سایتی را بگیرید که در آن از بهترین روش های مرگ سخن گفته باشد.
اما چرا اینقدر این یاروی اجنبی اهل چکسلواکی را دوست دارم؟ معقول ترین جوابش این که کار دیگری جز دوست داشتنش نمیشود کرد. اما این که برای ما نان و آب نمیشود، چون به هر حال باید حداقل نصف صفحه ای را راجع بش حرف بزنم تا بشود آن را به عنوان یک نقطه ی جدید عرضه کرد، هرچند میشود به همین مقدار هم کفایت کرد، ولی از کمی اظهار نظر سطحی بدم نمی آید.
خب چیزی که غالبا همه میدانیم اینکه دنیای داستانی کافکا منحصر به فرد و افسانه ایست، و البته استعاری. دنیا های داستانی او اگرچه دم از واقعیتی بیرونی میزنند اما در هیچ نمود عینی ندارند، بلکه تنها استعاره اند از مفاهیمی که او میخواسته بگوید و خیلی ها دست به تفسیر های متنوعش زده اند. معروف ترین اثرش، مسخ را آخر از همه بخوانید، چون خودش به شدت از این اثر بدش می آمد، تنها دو تا سه یادداشت در مورد مسخ نوشته و همه ی آن ها حاکی از انزجارش نسبت به این اثر است، که خب معروف ترین اثر اوشت که منتقدان به آن نظر مثبت داده اند. این هم شبیه همان دنیاهای داستانی مخصوص خود کافکاست.
ولی وقتی اثرش را میخوانید، در همه ی جای آن با ابهامات و تردید ها و شک ها و عدم قطعیت هایی رو برو میشوید که خودش هم به آن ها دامن زده. دیالوگ هایش نسبتا طولانی و ضد و نقیض اند و گرچه منطقی، ولی منطق خاص داستان. شخصیت ها از این نظر تنها با گفته های خود راوی پرداخت میشوند، و ما صفاتشان را به چشم نمیبینیم و خود به آن پی نمیبریم. تقریبا دیالوگ های همه ی شخصیت ها از منظر گاه آن شخصیت کاملا متقاعد کننده و منطق اند که این یک صدایی امروزه ضعف در شخصیت پردازیست. ولی با این حال ما میدانیم که این دیالوگ های طویل خود یکی از خصیصه های کافکاست که دنیای خاص اورا هم پدید می آورد. از همه ی این ها گذشته، انگار کافکا ضعف ها را و نکات منفی را طوری به کار برده که کاملا در خدمت داستان استعاریش باشد. و مارا مجذوب دنیایش کند.
خب همینقدر کافیست چون زیاد هم نمیشود راجع به او حرف زد.