خواندهام (صدسال تنهایی)
چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ب.ظ
صدسال تنهایی را بسیار شبیه به رمان مهدی یزدانی خرم میدانم،من منچستریونایتد را دوست دارم، این کتاب هم مثل آن پر است از حادثه و اجازه نمیدهد نفس بکشید.
تقریبا کتاب مارکز و یزدانی خرم از لحاظ تکنیک شلیک بی وقفه ی صحنه و شخصیت و حادثه شبیه به هم هستند، با اینکه ناگفته پیداست امتیاز مارکز بدعت گزاری اش در این سبک و این تکنیک است و امتیاز یزدانی خرم که منحصر است به ادبیات در حوزه ی زبان فارسی، زبان روانش و نثر منحصرش که گاه ممکن است جمله ها سر و تهشان را از دست بدهند و یک نفس صحنه را برای مخاطب روایت کنند، و همانطور که گفتم امتیازش به احتمال زیاد فقط برای این است که وقتی متن اسپانیایی صد سال تنهایی به فارسی برگردانده شده نثر ادبی اش هم نابود شده.
اینکه چقدر این حرف ها درست است را نمیدانم ولی میدانم گذاشتن یک سرهنگ پشت جوخه ی تیرباران و بعد روایت داستان چقدر جذاب است و چقدر تعلیق زا، حداقل مخاطب تا 50 صفحه ی اول مدام دنبال این است که بفهمد سرهنگ بوئندیا چرا سرهنگ است و چرا جلوی جوخه ی اعدام است. و درست در زمانی که مخاطب دارد صفحه هارا بالا و پایین میکند تا رازش را کشف کند آنقدر دغدقه ی جدید برایش ساخته میشود که ناگاه متوجه میشود افتاده است در دام روایت باتلاقیه مارکز که آدم را مدام به سمت خودش میکشد.
کتابی که میگویند جزء صد کتابی ست که قبل از مرگ باید خوانده شود.
نکته این که ممکن است با شخصیت های زیادش کمی گیج شویم اما اصلا به داستان ضربه نمیزند. به نظرم شخصیت ها انقدر تکثیر شده بودند که مهم نبود زیاد از هم تمایزشان دهی و بشناسیشان، دقیقا مثل اسم هایشان اخلاق و رفتارشان هم یکیست، خود راوی هم مدام تاکید میکند. به طوری که داستان اصلا شخصیت محور نیست، شما منتظر نیستید ببینید سرانجام کدام شخصیت چه میشود؟ شما فقط منتظرید صفحات بعدی را بخوانید تا باز آن حسی که از خواندن حادثه های قبلی رمان تجربه کردید تجربه کنید، پس گیج شدن شما در شناخت شخصیت ها ضربه ای به رمان نمیزند، ولی گیج شدن در رمان شخصیت محوری مثل کافکا در کرانه باعث میشود رمان سقوط کند، چون آنوقت شما مدام دنبال این هستید یکی از دیوانه بازی های ناکاتا را ببینید یا یکی از بحثای اوشیما و کافکا رو دوباره بخوانید و لذت متن از اینجاست که ناشی میشود. ولی در صد سال تنهایی خیر.
تقریبا کتاب مارکز و یزدانی خرم از لحاظ تکنیک شلیک بی وقفه ی صحنه و شخصیت و حادثه شبیه به هم هستند، با اینکه ناگفته پیداست امتیاز مارکز بدعت گزاری اش در این سبک و این تکنیک است و امتیاز یزدانی خرم که منحصر است به ادبیات در حوزه ی زبان فارسی، زبان روانش و نثر منحصرش که گاه ممکن است جمله ها سر و تهشان را از دست بدهند و یک نفس صحنه را برای مخاطب روایت کنند، و همانطور که گفتم امتیازش به احتمال زیاد فقط برای این است که وقتی متن اسپانیایی صد سال تنهایی به فارسی برگردانده شده نثر ادبی اش هم نابود شده.
اینکه چقدر این حرف ها درست است را نمیدانم ولی میدانم گذاشتن یک سرهنگ پشت جوخه ی تیرباران و بعد روایت داستان چقدر جذاب است و چقدر تعلیق زا، حداقل مخاطب تا 50 صفحه ی اول مدام دنبال این است که بفهمد سرهنگ بوئندیا چرا سرهنگ است و چرا جلوی جوخه ی اعدام است. و درست در زمانی که مخاطب دارد صفحه هارا بالا و پایین میکند تا رازش را کشف کند آنقدر دغدقه ی جدید برایش ساخته میشود که ناگاه متوجه میشود افتاده است در دام روایت باتلاقیه مارکز که آدم را مدام به سمت خودش میکشد.
کتابی که میگویند جزء صد کتابی ست که قبل از مرگ باید خوانده شود.
نکته این که ممکن است با شخصیت های زیادش کمی گیج شویم اما اصلا به داستان ضربه نمیزند. به نظرم شخصیت ها انقدر تکثیر شده بودند که مهم نبود زیاد از هم تمایزشان دهی و بشناسیشان، دقیقا مثل اسم هایشان اخلاق و رفتارشان هم یکیست، خود راوی هم مدام تاکید میکند. به طوری که داستان اصلا شخصیت محور نیست، شما منتظر نیستید ببینید سرانجام کدام شخصیت چه میشود؟ شما فقط منتظرید صفحات بعدی را بخوانید تا باز آن حسی که از خواندن حادثه های قبلی رمان تجربه کردید تجربه کنید، پس گیج شدن شما در شناخت شخصیت ها ضربه ای به رمان نمیزند، ولی گیج شدن در رمان شخصیت محوری مثل کافکا در کرانه باعث میشود رمان سقوط کند، چون آنوقت شما مدام دنبال این هستید یکی از دیوانه بازی های ناکاتا را ببینید یا یکی از بحثای اوشیما و کافکا رو دوباره بخوانید و لذت متن از اینجاست که ناشی میشود. ولی در صد سال تنهایی خیر.
- ۹۶/۰۸/۰۳